نوشتن به عنوان یک مضاف به اضافه بُنُوَّت سخت است. نه به خاطر ترس از حرف دیگران. نه! سخت است چون در چنین مواقعی درست مثل کسی هستی که عمری در پای کوهی زندگی کرده و حالا از او میخواهند درباره این کوه صحبت کند. تازه بعد سالها، باید دستهایت را سایبان چشمهایت کنی و سرت را تا جایی که میشود بلند کنی تا بلکه همه کوه در چشمانت جا بشود و تازه بفمهی که کجای دنیای دوستداشتنی ادبیات این مملکت زندگی کردهای.
حکایت من چیزی جز این نیست. اما این زرنگی را داشتهام که از این و آنی که روزی از کنار این کوه گذشتهاند، شکل و شمایل این کوه را از دوردستها بپرسم و این تکههای جدا را کنار هم بگذارم و در فرصتی مثل حالا، کنار هم بنشانم.
۱ـ محمدرضا سرشار یا همان رضا رهگذر، برای بعضی اسم ترسناکی است. آنقدر ترسناک که پشت سرش بگویند با یک تلفن، وزیر جابهجا میکند. و در عین حال نام معتبری است. تا آنجا که وزیر ارشاد اصلاحات، برای گرفتن رای اعتماد مجدد از مجلس پنجم، تکههایی از نقدهایش را پشت تریبون بخواند و همه کشور هم بشنوند.
۲ـ محمدرضا سرشار با همه نویسندههای نسل انقلاب، یک فرق اساسی دارد. او علاوه بر روشنفکر بودن، استراتژیست است: در جبهه فرهنگ نیرو میسازد، حمله میکند، دفاع میکند و عمری است که آرام و قرار ندارد.
او در دهه اول انقلاب، هوشمندانه شروع به کادرسازی میکند. نوشتههای نوقلمان را میخواند و خط به خط، اصلاح میکند و به پیش میراند. و نتیجه کارش نسلی میشود که هرکدام امروز، عناوین بسیاری را یدک میکشد.
وقتی که «انجمن قلم ایران» را به راه میاندازد، درحال یک لشگرکشی تازه در عرصه فرهنگ است. چیزی که «انجمن جهانی پن» و «رادیو فردا»ی «سی. آی. ای.» (CIA) آن را خیلی زودتر از پیادهنظام داخلیشان میفهمند و واکنش نشان میدهند؛ آرایش جدیدی از نیروهای خودی در برابر دشمن، که رهبر فرزانه انقلاب آن را مناسب طرح مهمترین استراتژی انقلاب اسلامی در دهه سوم عمرش، میبینند: «نهضت نرمافزاری و تولید علم».
۳ـ محمدرضا سرشار دانشنامه اهالی فرهنگ این کشور است؛ یک دایرهالمعارف کامل. اینکه از کجا آمدهاند و به کجا خواهند رفت. و عجیب است که پیشبینیهایش همیشه درست از آب درآمدهاند.
۴ـ از وقتی که تاتیتاتیکنان وارد عرصه ادبیات شدهام، بیشتر فهمیدهام که در روزگار ما، «محمدرضا سرشار» شدن برای نوقلمان بیشتر یک رویای شیرین است تا هدف درازمدت! او نویسندهای است که برنده نزدیک به سی جایزه ملی ادبی شده و شمارگان کتابهایش دارد به چهارمیلیون جلد نزدیک میشود. سادهترین کتابهایش، که یواشکی باید بگویم بعضی را در هفت ـ هشت ساعت نوشته، کمتر از سه ـ چهار بار، به چاپ نرسیدهاند و وقتی میخواهند فهرست کتابهای مناسب معرفی کنند، به جای همه آن همه نام کتابهایش، مینویسند: مجموعه آثار محمدرضا سرشار (رضا رهگذر).
۵ـ محمدرضا سرشار نوستالوژی یک نسل است. بیست و چهار سال تمام، ظهرهای جمعه، مهمان خانهها بوده و به حق «صدای اشنای ایرانیان» است. خیلیها در کوچه و خیابان، او را تنها از صدایش میشناسند. برای همین از هرجا که خرید میکند، زود میشناسندش.
وقتی که از «قصه ظهر جمعه» خداحافظی کرد، من در پایگاه اینترنتی پدر، از نزدیک شاهد آههای از ته دل مردم بودم. دردناکترین این پیامها، پیام جوانی بود که پس از مرگ مادرش، تنها با قصه ظهر جمعه تسلا مییافت و حالا واقعا احساس بیپناهی میکرد. پیامی که وقتی پدر آن را شنید، بغض گلویش را گرفت و از ما دور شد تا اشکهایش را نبینیم.
۶ـ پدر بسیار حساس است و در عین حال، ذاتاً اهل نمایش احساساتش نیست. فهم این دوگانگی، برای خیلی از اطرافیانش دشوار است. خوب میدانم که پدرم به ما عشق میوزرد. و خوب میدانم که به تک تک موفقیتهای فرزندانش افتخار میکند. این را جسته و گریخته از این و آن شنیدهام که چگونه دربرابر طعنه طاعنان گردن افراشته و از پسرش سخن گفته. و خودم این را وقتی که مرا «حاج محمد آقا» میخواند، خوب احساس کردهام.
۷ـ یکی از تفریحهای پدر، دیدن بازیهای مهم فوتبال است. و پای ثابت این ماجرا، سومین ما سه تفنگدار، «مهدییار» است. پدر و پسر با هم مینشینند و تخمه میشکنند و فوتبال میبینند و تفسیر میکنند و هیجانزده میشوند!
پدر و «یوسف»، برادرم، هم با هم به نوعی همکارند و هم همصحبت. مینشینند و با هم، پیاز داغ ماجراهایی را که دیدهاند یا شنیدهاند، زیاد میکنند و میخندند و خوشند.
۸ـ محبوبترین ما نزد پدر، بعد از مادرمان، به یقین پسرم «ایمان» است. نوپدربزرگ، مدتها نوهاش را در آغوش میگیرد و راه میبرد و حاضر است کارش را رها کند تا در کنار نوهاش باشد. و این عشق آنقدر عمیق است که به خاطر سختیهایی که این نوه تحمل میکند، گاهی اشک بر چشم بیاورد و بارها و بارها مرا نصیحت کند که قدر همسر و پسرم را بدانم و برایشان بیشتر وقت بگذارم و طعم این خوشبختی را از دست ندهم.
۹ـ پدر عاشق پیامبر (ص) است. وقتی که از حضرت محمد (ص) حرف میزند و یا ماجرایی را تعریف میکند، چشمهایش برق میزنند و من، شعلههای عشق را میبینم که در کلامش رخ مینمایاند.
۱۰ـ میزان علاقه پدر به امام خمینی (رض) را قبلاٌ در رحلت امام دیده بودم و در داستان «حضور» خوانده بودم. اما چندی پیش، وقتی که پسر چند ماههام تازه یاد گرفته بود برای زمین و زمان ادا دربیاورد و مثلاً بترساندشان، عمق این علاقه را دیدم. ایمان بغل پدر بود و جلوی قاب عکس بزرگ امام ایستاده بود. یکدفعه ادا درآورد و به خیال خودش امام را ترساند. پدر خندهاش گرفت. خنده خنده گفت: «نینی! یک دنیا از امام میترسیدند بعد تو میخواهی بترسانیش؟!»
مطلب پیشنهادی
حوزه هنری کودک و نوجوان به استفاده از شخصیتهای غربی در بستنی میهن اعتراض کرد
حوزه هنری کودک و نوجوان در نامهای به شرکت لبنیات و بستنی میهن، نسبت به …
در میال مطالبی که در این چند وقت درباره پدرتان خواندم این یکی از بهترینها بوده است… بی تعارف میگویم
… اینجا چقدر اسپم جمع شده است؟
این خانه کتاب اشا را دیده اید؟
http://www.asha.ir
سلام…
برادر گرامی ام، پدرشما برای من اولین قصه گویی بود
که برای «بیدار شدن» لالایی می گفت. امید است
از عهده فرزند خلف بودن برای ایشان برآیید که
حتما بر خواهید آمد. سایه شان برسرتان مستدام/یاحق
خوب از خجالت بابات در اومدی !