اشاره: این داستان در سال ۱۳۹۲، در مجموعه داستان «زنها همه مثل هماند» از مجموعه گزیده ادبیات معاصر انتشارات تکا، به چاپ رسیده است.
«وزارت اطلاعات اعلام کرد صبح دیروز، آقای ش. ج.، مفسد اقتصادی مشهور، تحویل قوه قضاییه شده است.
به گزارش روابط عمومی وزارت اطلاعات، پرونده فرار ش. ج. تکمیل شده و این وزارت خانه، درخواست تعلیق دو نفر از قاضیان پرونده ش. ج. را تقدیم قوه قضاییه کرده است.
وزارت اطلاعات معتقد است کوتاهی این دو قاضی، نقش مهمی در فرار ش. ج. به یکی از کشورهای حاشیه خلیج فارس داشته است.
این در حالی است که سخنگوی قوه قضاییه، هنوز به وعده قبلی خود مبنی بر افشای جزئیات فرار ش. ج. و افراد مؤثر در این اقدام …»
ـ تق!
می زنم روی ترمز. ترمزها جیغ میکشند و لاستیکها روی آسفالت داغ بزرگراه کشیده میشوند و خودرو میایستد. نفسم بند آمده. دستها و پاهایم بیاختیار میلرزند. به بیرون نگاه میکنم. سی ـ چهل متر جلوتر، یک بنز گرانقیمت ایستاده است. خودروها بوق میزنند و از کنارمان رد میشوند.
«… در هاله ای از ابهام قرار دارد. حتی منابع رسمی مختلف، درباره شیوه فرار وی و نحوه خروج از کشور، اطلاعات ضد و نقیضی را اعلام کرده اند.
در همین حال، بسیج دانشجویی هفت دانشگاه تهران، با صدور اطلاعیه ای، …»
پیاده میشوم. پاهایم به شدت میلرزد و احساس میکنم نمیتوانم تعادلم را درست حفظ کنم. قسمتهای زیادی از رنگ سمت چپ، رفته و در عقب، کاملاً قُر شده است.
بنز هنوز ایستاده. میروم طرفش. راننده بنز حتی پیاده نشده تا ببیند چه بلایی سر خودرویش آمده. میزنم به شیشه. شیشه را پایین میکشد. مرد جوان سی و چند ساله شیک پوشی است که به صورتم لبخند میزند. از نیش بازش بدم میآید. احساس میکنم دارد تحقیرم میکند. قیافهاش خیلی آشناست. کجا دیدهاماش؟ میترسم از دوستان و آشنایان باشد. تندی کنم؟ حرمتش را نگه دارم؟ از این بلاتکلیفی لجم گرفته.
ـ آقا طوری که نشدین؟
جوابش را نمیدهم. دو طرف بنز، تصادف کرده. هم سمت راستش که به من زده و هم سمت چپش. زود ردش را روی حفاظ کنار بزرگراه پیدا میکنم.
ـ باید منو ببخشین. یه دفعه، یه زانتیا پیچید جلوم و نفهمیدم چی شد. طوری که نشدین؟
زیر لب میگویم: «نه!» و چشم میاندازم به پراید آلبالویی صفر قسطیام که حالا دیگر صفر نیست و هنوز قسطی هست.
ـ آقا! من همه خسارتا رو جبران میکنم.
ـ زنگ بزنین ۱۱۰. پلیس بیاد کروکی بکشه. بیمه که دارین؟
مرد جوان پیاده میشود و عینک دودی بزرگی را به چشم میزند. چقدر قیافهاش آشناست! کجا دیدهامش؟
ـ فکر نمیکنم نیازی به پلیس باشه. فکر میکنین چقدر هزینهاش میشه؟
مرد را جایی دیدهام. همین یکی دو هفته پیش. سرِ کار؟ عروسیِ پسرِ قاسمی؟ تودیعِ عسگری؟
ـ آقا فکر میکنین چقدر خرج تعمیرش میشه؟
می گویم: «نمی دونم.» مدرسه راضیه؟ روزنامه؟
ـ آقا چقدر فکر میکنین! اقلاً بزنیم کنار. اینجا خیلی خطرناکه.
قبول میکنم. سوار میشوم. یک لحظه ترس برم میدارد که مبادا گازش را بگیرد و برود. اما چراغهای دنده عقبش که روشن میشود، ترسم میریزد.
جلویش، سپر به سپر میایستم که اگر خواست فرار کند، به این راحتیها نتواند.
می گویم: به ۱۱۰ زنگ زدین؟
ـ نه!
ـ چرا؟ مدارک ماشین همراتون نیس؟
ـ چرا همرامه. ولی خودمون حلش کنیم راحتتره.
چقدر نیمرخش با این عینک دودی آشناتر شده. دقت که میکنم، زیر چشم چپش، ردی از یک کبودی قدیمی است. درست است! دورِ چشم چپش کاملاً کبود بود. همکارها میگفتند: «بد زدهاندش!» بعضیها حتی اسم کشوری را هم که به آنجا فرار کرده بود، میگفتند. اردن؟ عمان؟ امارات؟
میگویم: شما چرا اینجایین!؟
دوباره از آن خندههای تحقیرکننده داخل دادگاهش را تحویلم میدهد.
ـ منظورتون چیه؟
ـ همین الان رادیو داشت میگفت که شما رو تحویل قوه قضاییه دادن. همین دیروز!
ـ رادیو!؟ باور می کنین؟
نه! باور نمیکنم. چون خود ش. ج. جلویم ایستاده و دارد مثل دادگاه، لبخند میزند. با همان تکبر.
ـ آقا من عجله دارم. فکر میکنین یه تومن کافی باشه؟
دستهچکش را بیرون آورده. مگر دسته چک مفسدان اقتصادی را باطل نمیکنند؟
ـ کافیه!؟
نه! مگر ممنوع الخروج کرده بودندش که بخواهند دستهچکش را بگیرند. مگر داخل زندان آن همه برایش سور و ساط مهیا نکرده بودند؟ مگر نه که هم زندانی بود و هم مشاور اقتصادی بعضی کلهگندهها.
ـ آقا چرا جواب نمیدین؟ من عجله دارم.
ـ شما چرا بیرونین؟
ـ عزیز من! این چه ربطی به این تصادف داره. یه تومن بسه؟
ـ نه!
ـ چرا نه؟ مگه ماشین شما چند میارزه؟
ـ زنگ بزنین پلیس.
ـ آخه چرا!؟ گفتم که. خودمون حلش کنیم راحتتره.
ـ شما فرار کردین!
ـ چی میگی آقا!؟ چرا گوش نمیدین؟ زودتر بگین چقدر هزینهتون میشه که تقدیم کنم.
نباید بگذارم که دوباره فرار کند. او مفسد اقتصادی است. حتماً دوباره سربازهای زندان را با چند چک پول که اندازه حقوق کل سربازیشان بوده، خریده و دارد فرار میکند تا دوباره به خارج برود. حکماً این بار صاف میرود آمریکا یا انگلیس یا اسرائیل که کسی خیال تعقیبش را هم نکند.
ـ آقا! یک و نیم بسه؟
میپرم و سوئیچ ماشینش را برمیدارم. پول هزاران نفر مثل مرا خورده که الآن این بنز زیر پایش است.
ـ چهکار میکنی آقا؟ این کارا برای چیه؟
میگویم: تو فرار کردی. من نمیذارم دوباره در ری. زنگ بزن پلیس ۱۱۰.
میخندد. از همان خندههای همیشگیاش است. از همانها که تا ته دل آدم را میسوزاند و آدم احساس میکند هرچقدر هم که زور بزند؛ نمیتواند داغ این خنده را پاک بکند.
ـ شما حالتون خوب نیس! پلیس برای چی؟
ـ برای اینکه بگیرنت!
ـ اگه من فرار کردم پس چرا وایسادم تا خسارت شما رو بدم؟ آخه کدوم فراریای وایمیسه سر صحنه تصادف؟
راست میگوید. نه! شاید هم راست نمیگوید. شاید میخواسته کسی به او حساس نشود. شاید میترسیده که تعقیبش کنم و برایش دردِ سر بشوم.
میگویم: پس چرا زنگ نمیزنی پلیس بیاد؟
گیرش انداختهام. چند لحظه بِرّ و بِرّ نگاهم میکند و بعد گوشیاش را باز میکند و تق تق تق: ۱۱۰!
حالا منم که هاج و واج زل زدهام به او و به نشانی محل تصادفی که به پلیس ۱۱۰ میدهد.
میگویم: نمیترسی بگیرنت؟
محلم نمیگذارد. تکیه میدهد به بنز دو وَر مالیدهاش و به یک نفر دیگر زنگ میزند و به او میگوید که به یکی دیگر زنگ بزند و عذر بخواهد که دیرتر میرسد و مشکلی برایش پیش آمده و از این چیزها.
میدوم و از داخل ماشین، خودکار و کاغذی پیدا میکنم و تند و تند، شماره ماشینش را مینویسم که اگر فرار کرد؛ از یادم نرود.
ـ دو هزار و شیشه. مدلشم بنویس!
و پوزخندی تحویلم میدهد.
میگویم: مث اینکه خوب کُلُفتی!
ـ وقتی خودم زنگ زدم پلیس بیاد؛ این بچه بازیا چیه درمییارین!؟
راست میگوید. مگر خودش به پلیس ۱۱۰ زنگ نزد!؟
پلیس حلالزاده است. تا فکرش را میکنم با موتور سفیدِ نمیدانم چند صد سیسیاش میرسد و یک تک آژیر میکشد و جلوِ بنز ش. ج. میایستد.
جلو میدوم تا زودتر از ش. ج.، شصت جناب سروان جوان را خبردار کنم که چه ماهیای به تورش افتاده! شنیدهام که حقالکشف خوبی بهشان میدهند.
سروان قبل از اینکه حرفی بزنم؛ میگوید: «مدارک خودرو.» منظورش هر دوی ماست. میگویم: «این آقای ش. ج. ها!»
ـ گفتم اول مدارک خودرو.
راست میگوید. میخواهد هویتمان را احراز کند تا بیهوا کاری نکرده باشد.
مدارک را میآورم. ش. ج. هم از صندلی عقب، کیف چرمی مشکی خوش آب و رنگی را باز میکند و مدارکش را بیرون میآورد.
سروان بین بنز مشکی او و پراید آلبالویی من میایستد و بدون عجله، شماره پلاکها را با مدارک تطبیق میدهد. بعد دور خودروها چرخی میزند و بدنه زخمیشان را وارسی میکند.
تا میخواهم چیزی بگویم، سروان میگوید: چی شد؟
ش. ج. نمیگذارد حرفی بزنم. میگوید: تقصیر من بود. یه زانتیا پیچید جلوم و هم زدم به این آقا و هم گارد ریل.
سروان رو به من میکند و میگوید: خوب! چی کار میکنین؟ کروکی بکشم یا خودتون توافق میکنین؟
ش. ج. پیشدستی میکند: فکر میکنین چقدر خرج این آقا بشه؟
ـ زیر شیشصد نمیشه. اگه اساسی بخواد درستش کنه فوقِ فوقش هشتصد بشه.
عجب این ش. ج. زرنگ است. دارد کل ماجرا را میپیچاند. میگویم: جناب سروان! شیشصد و هشتصد کدومه؟ این آقا فراریه!
جناب سروان میگوید: «فراری؟» هرچند که از پشت عینک دودیاش نمیبینم که چشمهایش را هم تنگ کرده یا نه!
میگویم: اسمش که تو مدارک بود. همون ش. ج. که فرار کرده بود! وزارت اطلاعات برش گردوند! همین الآن اخبار داشت ماجراشو میگفت.
ـ مگه همه ش. ج. ها فراریان!؟ شاید اسمشون شبیه هم باشه.
ش. ج. چنان لبخندی به من میزند که تا ته راست رودهام میسوزد.
میگویم: ایناها! زیر چشم چپشم کبوده. موقعی که گرفتنش کبود شده.
جناب سروان نگاهی به صورت ش. ج. میاندازد. کبودی زیر چشماش شُرّه کرده و از زیر عینک دودی بیرون زده.
ش. ج. میگوید: جناب سرگرد! من برای این آقا یه تومن چک کشیدم. اما قبول نمیکنن.
جناب سروان میگوید: خوب. شاید میترسن چکتون پاس نشه.
ـ مشکلی نیس. بذارین ببینم چقدر نقد همرامه.
کیفش را باز میکند و درست بیست چک پول نوی پنجاه هزار تومانی میشمارد و طرف من میگیرد.
میگویم: جناب سروان! این فراریه. چرا نمیگیرینش؟
ـ مگه خود شما نمیگین وزارت اطلاعات دستگیرش کرده. خوب پس حتماً ایشونو اشتباه گرفتین دیگه.
ـ چه اشتباهی جناب سروان! خودِ خودشه! هم اسمش همونه هم قیافهاش.
ـ خوب اصلاً گیریم همون باشه. شما که نمیتونین بازداشتش کنین!
ـ میدونم. ولی شما که میتونین!
ـ نه! کی گفته! من مامور راهنمایی رانندگیام. پلیس کلانتری میتونه اشخاصو بازداشت کنه نه ما!
ـ خوب بگین اونا بیان.
ـ این یه حرفیه.
جناب سروان به سراغ موتورش میرود و بیسیماش را دست میگیرد و از روی مدارک ش. ج.، مشخصاتش را میخواند.
چند ثانیه بعد، برمیگردد و مدارک را به ش. ج. و من برمیگرداند.
میگویم: دیدن گفتم!؟
ـ نه آقا! از مرکز استعلام کردم. اشتباه گرفتین. سازمان زندانهام درخواست تعقیبی نکرده.
ـ شاید هنوز به مرکزتون خبر ندادن!
ـ مگه میشه. باید به مرکز بگن تا پلیس دنبال طرف بگرده. وگرنه خودشون که تو شهر مامور ندارن.
ـ شاید هنوز نفهمیدن!
ـ آقا گیر دادیها. تو روز روشن که زندانی نمیتونه فرار کنه. میدونی روزی چند بار آمار زندانیا رو میگیرن؟
ـ پس این اینجا چی کار میکنه؟
ـ اشتباه گرفتین. چند بار عرض کنم.
حتماً کاسهای زیر نیمکاسه است. ش. ج. آنقدر زرنگ هست که جوری فرار کند که به این زودیها متوجه نشوند.
ـ شما نمیخواین سوئیچ ماشین منو پس بدین؟
ش. ج. طلبکار هم شده. میگویم: نه! من باید تکلیف تو رو روشن کنم. این کار پلیس نیس!
میروم و از داخل داشبورد، گوشی همراهم را بیرون میکشم و زنگ میزنم به ۱۱۳. ش. ج. بازهم لبخند میزند.
تلفن گویاست و از من میخواهد که پیغام بگذارم! آنقدر صبر میکنم تا کارشناسشان گوشی را بردارد. ماجرا را می گویم. آقای کارشناس، کمکم میکند تا جزئیات ماجرا را دقیق بگویم. حتی پلاک بنز و مدلش را هم میپرسد. بعد هم از اینکه خبر دادهام تشکر میکند.
میگویم: همین!؟
کارشناس میگوید: منظورتون چیه؟
ـ نیگهش دارم تا شما برسین؟
ـ نه! مگه شما ضابطین؟
ـ نه!
ـ خوب. نمیتونین کسی رو بازداشت کنین. تا اونجایی که خودتون هم گفتین، این آقا را بچهها گرفتن و تحویل قوه قضائیه دادن.
ـ ولی الان اینجاس.
ـ من نمیگم اونجا نیس. دارم عرض میکنم که الآن تحویل قوه قضائیهاس. برای همین مسؤولیت فرارش هم با اوناس.
ـ منم میدونم. ولی الآن کنار منه. سوئیچ ماشینش رو گرفتم که فرار نکنه.
ـ شما نمیتونین. ما همین الان ماجرا رو پیگیری میکنیم. ولی شمام نمیتونین کسی رو بازداشت کنین. جرمه. اگه ازتون شکایت کنه براتون بد میشه.
ـ ممنون!
تلفن را قطع میکنم. جناب سروان میگوید: آقا حال شما خوبه؟ چرا پولو نمیگیرین و تشریف نمیبرین؟
میگویم: پول بخوره توی سرم. این دوباره فرار کرده شماها محل سگم نمیذارین.
ـ آقا مراقب حرف زدنتون باشین. اگه رضایت میدین که من برم وگرنه بیاین ناحیه تا براتون کروکی بکشم.
ش. ج. میگوید: میشه سوئیچ منو از ایشون بگیرین؟
جناب سروان میگوید: مشکل شما دو نفر ربطی به راهنمایی رانندگی نداره. اگه میخواین به مرکز گزارش بدم تا کلانتری بیاید.
با دست اشاره میکنم که همین کار را بکند. ش. ج. هم همین را میخواهد. میروم و روی جدول کنار بزرگراه مینشینم و زل میزنم به خودروهایی که ما از آنها سان میبینیم و از ما که میگذرند؛ پا تند میکنند و گاز میدهند و میروند.
جناب سروان میگوید: فقط زودتر راه بیفتین که ترافیک داره سنگین میشه. مزاحم مردم نشین.
میگویم: «چشم» و نگاه میکنم به ش. ج. که چک پولها را کنار مدارکش گذاشته و دست گرفته و سیگاری گیرانده و تکیه داده به بنز مشکی دو ور مالیدهاش و دودش را به هوا میفرستد.
گوشیام زنگ میخورد. هاجر است. تعطیل شدهاند و کنار خیابان آمده و منتظر من است. میگویم که مشکلی پیش آمده و برای اینکه هول نکند؛ ماجرا را برایش توضیح میدهم.
باور نمیکند. اول میگوید که این هم بهانهای برای دیر کردنهای همیشگیام است. اما بیشتر که ریز ماجرا را برایش میگویم؛ میگوید که حتماً اشتباه گرفتهام و برای خودم درد سر درست نکنم و یک میلیون تومان را بگیرم و بیایم.
میگویم: تلفن صدا و سیما رو داری؟ در این حیص و بیص باید با او هم کلنجار بروم تا یک ۱۱۶ از دهانش بیرون بیاید.
زنگ میزنم. کاربرشان میگوید که اینجا روابط عمومی است و میتوانم انتقادها و پیشنهادهایم را بگویم. با او هم کلنجار میروم تا تلفن تحریریه خبر را میدهد.
خبرنگارها که از همه بیحالترند! مردک آب پاکی را روی دستم میریزد که خبرهای به این مهمی را، فقط میتوانند از خبرگزاریهای رسمی نقل کنند. تازه این یکی که تکذیب قوه قضائیه و نیروی انتظامی و وزارت اطلاعات روی شاخش است. تازه چون هنوز دادگاه ش. ج. برگزار نشده و حکمش قطعی نیست؛ نمیتوانند اسم کاملش را پخش کنند و خبر ضایع میشود.
قطع میکنم.
ش. ج. حتی جلو نمیآید تا از من بخواهد که از خر شیطان پیاده بشوم و سوئیچ را بدهم که برود. همین بیخیالیاش بیشتر میسوزاندم.
دوباره زنگ میزنم به تحریریه خبر. این بار یک زن گوشی را برمیدارد. میگویم که پرایدم خودبهخود آتش گرفته. زن با هیجان نشانی را میپرسد و از من میخواهد که نگذارم آتشنشانی و پلیس خودرو را جابهجا کنند تا آنها برسم.
سوار میشوم و شاسی فندک را میزنم. وقتی که خودرو را عقب و جلو میکنم تا نصف بزرگراه را ببندم؛ بوق خودروها و داد رانندهها درمیآید. جوری میایستم که نتواند با بنز دو ور مالیدهاش، از پشت پرایدم رد شود.
در باک را باز میکنم و فندک سرخشده را داخلش میاندازم و فرار میکنم و پشت بنز پناه میگیرم.
صدای انفجار باک، ش. ج. را میترساند. این بار او هاج و واج مرا نگاه میکند. بزرگراه از صدا افتاده. مردم ریخته اند و با موبایلهایشان فیلم میگیرند. دستم را دور گردن ش. ج. حلقه میکنم و به زور جلوِ پراید سوزانم میکشانم و پشت سر هم داد میزنم: «ش. ج. دوباره فرار کرده. این مردک اینجاس!»
خدا خدا میکنم که تلفنهای همراه همه، مدل بالا باشد تا بتوانند با کیفیت بالا، فیلم بگیرند و برای هم بفرستند.
۱۶ اردیبهشت ۸۹
سلام آقای سرشار . امروز بنا به درخواست مدیرم مجبور شدم خبر تعدیل شدن چند نفر از همکارانم رو که اتفاقا دوستان خوبی هم هستیم، بهشون اطلاع بدم و می خوام بدونین که یکی ازتلخ ترین لحظات زندگیم رو تجربه کردم. عصری اومدم یه چرخی تو اینترنت بزنم. معمولا سایت شمارو هم چک می کنم. از قلمتون خوشم میاد ولی از این داستان خیلی دلم گرفت. راستی می خواستم بگم با اینکه تو بعضی مسایل باهاتون هم عقیده نیستم ولی شاید کتابتونو بخرم.
ممنون
علیکم السلام. بعضی پدیدهها جای دلگیری و دردمندی دارند. ماجرای شهرام جزایری و دیگرانی نظیر او نیز، از همین دست است. موفق باشید.
ما متاسفیم از اینکه سیاستمداران ما بقدری احمقند که با ژست اروپایی در صدد فروس حیثیت مملکت خود برای بدست آوردن اعتبار براب خود هستند وبا یک پسوند دکتر مهندس بر این حماقت وجاهت می بخشند در صورتیکه هر شخص آزاده ای ور هر گوشه جهان واقف است که عزت هر شهروندی به برکت پایداری ملی است که ثبت تاریخ میشود نه فروش غرور ملی به بیگانه .