قالب وردپرس افزونه وردپرس

پیشخوان مجموعه داستان «توت فرنگی های روی دیوار»

این متن را به جای مقدمه یک نویسنده بر اولین مجموعه داستانش فرض کنید!
آنچه به آن زل زده‌اید؛ پیش از این پر از برگهای سبزی بوده که برای بنده و شما اکسیژن می‌ساخته‌اند تا ریقِ حیات را سر نکشیم. اما از قضای روزگار به کمرش زده‌اند و بریده‌اندش و خمیرش کرده‌اند تا در محضرتان، رو سپید حاضر شود. بعد هم برای سرخاب و سفیدابش، بنده فقیر را اجیر کرده‌اند تا به جای سرمه، سیاهه‌هایم را بر سر و رویش بکشم.
این سیاهه‌ها فقط سیاهی نیستند. اگر بیکار باشیم و کمی بگردیم، می‌بینیم که این نوشته‌ها بیش از خاطره و گزارش و مقاله، به «داستان کوتاه» نزدیکند. هرچند که هیجان دانشجوی جوان بیست و سه ـ چهار ساله‌ای که هنوز تارهای مصلحت دور آرمانهایش تنیده نشده‌اند، آنقدر زیاد بوده که زبانش زود به لکنت بیفتد و دغدغه محتوا، قسمت زیادی از قالب را بجود و بخورد!
حالا که به لطف مرکز اسناد انقلاب اسلامی، قرار است این داستانها تولید انبوه شوند؛ باید جلوی شما زانو بزنم و صادقانه اعتراف کنم که این جوانک معینک (۱) قد بلند، یک شب، وقتی کاغذهایش را دورش ریخته بود و داشت مثل بابابزرگ‌هایی که به نوه‌هایشان نگاه می‌کنند و به خودشان می‌بالند، به آنها می‌نگریست و زیر لب زمزمه می‌کرد: «کی تو رو قشنگت کرده، مست و ملنگت کرده؟!» (۲)؛ نفهمید که چگونه چند فروند از آن داستانها کنار هم قرار گرفت و این نوگُلِ بوستانِ ادب ، تازه دید که می‌شود یک نظم زمانی هم به آنها (همینها که جلوی روی شماست) داد. این شد که داستانها از انقلاب شروع می‌شوند و جنگ تحمیلی را پشت سر می‌گذارند و در دو هشت سالِ سخت «سازندگی» و «اصلاحات»، اسیر مشهورات زمانه نمی‌شوند تا به سالها بعد برسند. سالهایی که آن را «سپیده خوابهای سیاه» خوانده‌ام.
میان این هفت بچه قد و نیم‌قد، چندتایشان را بیشتر دوست دارم:
«گلهای فراموشی» اولین تجربه جدی نویسندگی‌ام در بیست سالگی است که از همه‌شان هم عاطفی‌تر است. این داستان در حین بررسی داستانهای درباره «مرگ»، روی میز حلقه ادبیات اندیشه پژوهشگاه فرهنگ و اندیشه اسلامی قرار گرفت و اولین پیه نقد شدن را بر تن آن‌موقع نحیف من (حالا پوستم کُلُفتتر شده) مالید. کمی بعدتر، به لطف خانم راضیه تجار، گلهای فراموشی در ماه‌نامه «کیهان فرهنگی» منتشر شد. (۳)
«توت‌فرنگی‌های روی دیوار» مشهورترین این هفت بچه است. در ماه‌نامه «ادبیات داستانی»، روزنامه «جوان» و ماه‌نامه «امید انقلاب» چاپ شده؛ در اختتامیه هشتمین کنگره یادواره شهدای دانشجوی بسیجی، خوانده‌اندش و دفتر ادبیات داستانی سازمان بسیج دانشجویی نیز آن را نقد کرده.
ضمن اینکه هرکسی آن را خوانده، زود نگاه چپ‌چپ‌اش را بر هیکل نافرم‌ام دوانده و متفکرانه گفته: «نمی‌دونستم اینقدر خشونت‌طلبی!» انگار که هرکاری منِ راوی داستان می‌کند، لزوماٌ فعل نویسنده بوده است!
آنهایی هم که ذوق ادبی‌شان گل کرده، برایم لقب اختراع کرده‌اند: «چماق به‌دستِ چماق اندیشِ سبز»!
بماند.
«سپیده خوابهای سیاه» را هم در نهمین کنگره شعر و قصه طلاب (۴) در قم خوانده‌ام. همانجا هم آقای محمدرضا بایرامی، محترمانه بنده را نواخت که این شیوه روایت، مال بیست ـ سی سال بعدت است پسر!
از این هم بگذریم!
خاطره‌های من از شهید آوینی در «حلزونهای خانه به دوش» واقعی‌اند. همیشه دوست داشتم به گونه‌ای، به این شهید بزرگوار ادای دین کنم و فعلاٌ این بضاعت مزجاتی بود که امیدوارم بعد این سیزده سال، غبار فراموشی، خیلی جزئیاتش را عوض نکرده باشد.
ماه‌نامه ادبیات داستانی، این داستان و «آخرین چهارشنبه زرد و سرخ» را هم منتشر کرده است.
نوشتن «مردی که خوابهایش را در جیبش گذاشته بود» خیلی طول کشید. یعنی شش ماهی در ذهن جاخوش کرده بود و به دنیا نمی‌آمد. بعد هم در یک آخرِ شب، «عرق‌ریزان روح» شروع شد و فردای آن روز، این موجودِ ناهمگون، خودش را به این مجموعه تحمیل کرد.
پرحرفی کردم. ببخشید. این را هم بگویم و مجلس را تمام کنم: قسمتِ تلخِ «اشکهایی برای تو» ماجرایی است که به همه‌مان نزدیک است و ممکن است همین حالا در چشمهایمان زُل زده باشد؛ اما قسمت دیگرش، قسمتِ هرکسی نیست.
***
خواندن این صد و بیست صفحه، دست‌کم یک ساعت از عمر شما را خواهد گرفت. امیدوارم که این زمان، از همان وقتهایی باشد که در ترافیک یا پای تلویزیون هدر می‌رود تا خیلی بده‌کارتان نشوم.
از اینکه می‌خواهید به حرفهایم گوش دهید، ممنونم. کاش می‌شد بعد آن، من هم دست‌کم به همین اندازه، شنوای نظر شما بودم.
——————-
۱ـ بر سیاق مربّا و مکلّا و مصفّا جعل شده است.
۲ـ اشتباه فرمودید. لطفاٌ نیشتان را هم ببندید. این را معلم عربی پیش‌دانشگاهی‌مان یادمان داد وقتی داشت فعل تعجبی بر وزن «ما افعل» را درس داد. ضمناٌ خواننده این ابیات هم مادر محترمی هستند که درحال بالا و پایین انداختن بچه‌شان می‌باشند.
۳ـ اینجا را هم اشتباه فرمودید. نه تنها ذوق مرگ نشدم بلکه فقط دو نسخه از آن شماره کیهان فرهنگی را خریدم.
۴ـ بچه‌های دانشگاه امام صادق (ع)، به گفته مسئولانشان، نصفی دانشجویند و نصفی طلبه. البته نه این تمام و نه آن!

مطلب پیشنهادی

درد نوشتن!

وقتی درد نوشتن می خواهد به سراغم بیاید، از یک هفته قبل می فهمم. ویار …

یک دیدگاه

  1. اول: سلام
    دوم: تبریک
    سوم: من هم می خواهم
    چهارم: ببخشید که امروز که دانشگاه دیدمتون یادم نبود که بگم.
    پنجم: اگر ندهید شنیدم یکی از دوستان در دانش گاه (در اداره فرهنگی) داره. می روم و ازش می گیرم. اصلن هم نمی خرمش!
    ششم: سلامتی
    هفتم: یا علی مدد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *