من موقعی شاخ درآوردم که آبجی اعلام کرد میخواهد با شوهر سابقش، خسرو خان، حرف بزند! بعد از دیدن ۳۵ ماه دعوا و شاخ و شانه کشیدن خسرو خان با آبجی و ترکشهایی که نصیب من هم شده بود، حق داشتم شگفتزده بشوم که چرا بعد از این همه سال، انگار اصلاً خواهر دوقلویم را نمیشناسم.
آبجی و شوهرش برای چندین ماه، زندگی خوبی داشتند تا اینکه خسرو خان به زمینهای پدری ما، طمع کرد. من وقتی بو بردم که آبجی زودتر از من فهمیده و طلاق گرفته بود! آن هم درست یک ماه بعد از اینکه در جشن شب یلدا، خسرو خان جلوی همه، دست آبجی را در دست گرفته بود و به موفقیتشان در زندگی مشترک نازیده بود و سینهاش را جلو داده و گفته بود: «ازدواج ما بین زندگیای آشوبزده بقیه، جزیره ثباته!»
تا یک ماه بعد از طلاق، رابطه خسرو خان و آبجی، کجدار و مریز بود. خیلیها دوست داشتند آنها از خر شیطان پیاده شوند و سر زندگیشان برگردند. حتی خسرو خان، برای نشان دادن حسن نیتاش، حاضر نشده بود اسباب و اثاثیهاش را از خانه ما جمع کند و ببرد به این امید که آبجی کوتاه بیاید. اما شمّ وکالتی من، دست خسرو خان را رو کرد.
درست روزی که جلوی چشمان گردشده آبجی، دوربین و میکروفون را بیرون کشیدم و به عنوان آلت جرم، داخل کیسه نایلونی گذاشتم، آخرین امید خسرو خان نقش بر آب شد. آبجی وسایل خسرو خان را پس نداد و خسرو خان هم تا توانست علیه ما سم پراکنی کرد که اینها مالمردمخورند و بیتمدناند و چه و چه و چه.
در این سی و چهار ماه، چهره جدیدی از خسرو خان رو شد. همان کسی که آن همه قربان صدقه آبجی میرفت و به همه گفته بود برای آبجی یک خودرو آلبالویی خوشگل خواهد گرفت تا اولین زن خاندان باشد که رانندگی میکند، حالا مخالف سرسخت رانندگی زنان شده بود!
مردک نگذاشته بود آب خوش از گلوی آبجی پایین برود و حالا آبجی خودش میخواست با او حرف بزند! هیچوقت یادم نمیرود آن روزی را که خبردار شدیم زمینخواری به جان مزرعه پدریمان افتاده و شروع کرده دور دور زمینها دیوار کشیدن و جلو آمدن. هشت ماه تمام، کار و زندگیام این شده بود که بروم و جلوی زمینخوار بایستم.
بعد از هشت ماه آبجی زنگ زد که کار تمام شده و برگردم. باور نمیکردم. خسته و ناباور برگشتم تا ببینم چه شده. آبجی ساکم را گرفت و مرا به اتاق نشیمن برد و نشاند و یک استکان چای دستم داد و با هیجان برایم تعریف کرد که فهمیده نقشه زمینها را خود نامرد خسرو خان به زمینخوار داده. آبجی حتی کشف کرده بود که مردک برای آن زمینخوار از خدا بیخبر، مصالح و ابزار هم میبرده که سریعتر زمینهای ما را بالا بکشد.
از عصبانیت، کارد میزدند خونم درنمیآمد. به آبجی گفتم: «شیطون جن و انس شنیده بودیم اما این مردک وقیح، خود شیطون رو درس میده.» آبجی گفت: «برای همین، نباید این ماجرا رو کش میدادیم. خسرو خان خیلیها رو بسیج کرده بود که بیان کمک اون زمینخوار از خدا بیخبر. من و تو هم که دست تنها بودیم. نمیشد ادامه بدیم. تو هم که اون نامرد رو از زمینا بیرون کردی. بهش زنگ زدم و بالاخره توافق کردیم که دیگه ادامه ندیم.»
نفسم بالا نمیآمد. احساس میکردم استکان چای، نه تنها خستگیام را در نکرده که مثل یک جام زهر، دارد از داخل متلاشیام میکند. بهش گفتم: «اون از خدا بیخبر باید تنبیه میشد. اگه ما هشت ماه جلوشو گرفتیم، بازم میتونستیم. تو …»
آبجی نگذاشت حرفهایم را ادامه بدهم. گفت: «تو اون قدر درگیر بودی که نمیتونستی ماجرا رو از بیرون ببینی. هشت ماه بس نبود؟! یه ذره استراحت کن تا خستگی از تنت بیرون بیاد. تو همین خونه، این قدر کار عقب مونده داریم که نگو.»
آبجی حتی اجازه نداد لباسها و پوتین گلیام را بشویم. گفت: «اینا مدال افتخاره.» و برد و داخل ویترین، آویزانشان کرد.
هر کس دیگری هم که این قصه پرغصه را میدانست، از تصمیم آبجی برای صحبت با شوهر سابقش، شاخ درمیآورد. بالاخره تصمیمم را گرفتم. آبجی را در آشپزخانه گیر انداختم. گفتم: «اگه سنت هفت دقیقه بیشتر از من نبود، الان من بزرگترت بودم و قضیه فرق میکرد اما حالا به عنوان داداش کوچیکتر، باید به حرفام گوش بدی.» و همه حرفهایم تلنبار شده در دلم را، برایش گفتم.
آبجی، مثل یک خواهر بزرگتر با گوش شنوا، نگاهم کرد و حرفهایم را گوش داد. بعد گفت: «داداش کوچیکتر عزیز من! وضع زندگیمونو نمیبینی؟! همین به قول تو شیطون بزرگ، نبود که زنگ زد به رییسم و پشت سرم صفحه گذاشت و باعث شد اخراجم کنن؟! همین آقا نبود که زنگ زد رییس بانک و واممون رو هوا کرد؟! همین …»
پرسیدم: «تو که بهتر از من این مردک رو میشناسی! دیگه حرف زدن باهاش چه صیغهای؟!»
گفت: «این بازی موش و گربه، با پیغام و پسغام درست نمیشه. باید با خودش حرف بزنم و سنگا رو وا بکنم. از قدیم گفتن دم کدخدا رو ببین، اهالی ده رو بچاپ. من دیگه خسته شدم. ما باید به حقمون برسیم.»
گفتم: «نه تو عوض شدی و نه او شیطون بزرگ. من بهش اعتماد ندارم. سر کارت میذاره و آبروت رو میبره و آخرش هم هیچی دستت رو نمیگیره.»
اما آبجی تصمیمش را گرفته بود. این هفت دقیقه بزرگتر بودن ـ چه میخواستم و چه نمیخواستم ـ او را خواهر بزرگتر کرده بود و اختیار با او بود.
اولین در باغ سبز را آبجی نشان داد. بهانهای پیدا کرد و رفت به یکی از مهمانیهایی که خسرو خان راه انداخته بود. وقتی به خانه برگشت، از هیجان سرخ شده بود. هنوز لباسهای بیرون تنش بود که نشست و با ذوق و شوق برایم تعریف کرد که موقع برگشتن، خسرو خان بهش تلفن زده و حالش را پرسیده و آخرش هم بهش گفته: «روز خوبی داشته باشین.» حتی مردک نمک هم ریخته بود و آن وسطها گفته بود: «بابت ترافیک عذر میخوام.»
خیلی عصبانی شدم. به آبجی گفتم: «ترافیک توی سرش بخوره. یعنی مردک پررو، به خاطر این همه وقت اذیت و آزار، ازت عذرخواهی نکرد؟!» آبجی از شور اولین تماس تلفنی، آرام و قرار نداشت. گفت: «باید بهش فرصت بدیم. همین که خودش زنگ زده، یه عذرخواهی غیرمستقیمه.»
فردایش که شنیدم خسروخان تا به آبجی زنگ زده، رفته و به همه مهمانها گفته که آبجی خودش بهش زنگ زده، یقین کردم آبجی وارد بازی جدیدی شده که پایان خوشی ندارد. آبجی از شنیدن این حرفم ناراحت شد. گفت: «چرا این قدر عجله داری؟ ۳۵ ماه اختلاف که یه شبه حل نمیشه! باید به خسرو خان فرصت بدیم که بتونه رفتارش رو درست کنه.» بهش گفتم: «از من گفتن بود. حالا که تصمیمت جدییه مراقب این مارموذی خوش خط و خال باش. این مردک اگه یه روز بخواد با آدم دست بده، مطمئن باش زیر دستکش مخملیش، دست چدنییه.»
اولین قرار آبجی و خسرو خان، آبروریزی کامل بود! روی گوشیهای تلفن همراه دوست و آشنا، عکسهای آبجی دست به دست میشد که نیشش تا بناگوش باز است و از شدت ذوقمرگی بابت دیدن شوهر سابقش، نمیتواند خوشحالیاش را پنهان کند! شب که آمد خانه، بهش گفتم که «دو ــ هیچ از مردک، عقبی!» اما آبجی هنوز نشئه قرار اولشان بود. بهش گفتم: «۳۵ ماه مثل شیر وایسادی و هر بلایی سرت اورد تسلیمش نشدی. اما حالا یه شبه همه عزتت رو به باد دادی، رفت!» آبجی عصبانی شد. گفت: «تو به موفقیت من حسودیت میشه.» و به اتاقش رفت و درش را محکم بست. داد زدم: «کسی میره با دشمنش مذاکره میکنه که دلش از نفرت او، پر باشه. نه اینکه از دیدنش، آب از لب و لوچهاش آویزون بشه!» از شدت ناراحتی، درست نمیدیدم. رفتم سراغ ویترین ـ به قول آبجی ـ «نشانهای افتخار». انگار خاک رویشان را گرفته بود.
دو روز بعد، در دفتر وکالتم بودم که آبجی بهم زنگ زد و تبریک گفت. از علت تبریک که پرسیدم، فهمیدم با خسرو خان توافقنامهای را امضا کرده. با آب و تاب برایم تعریف کرد که چقدر، با موفقیت کار را جلو برده. گفتم: «اگه این چیزی که تو میگی باشه، واقعاً جای تبریک داره!» چند دقیقه بعد، متن توافقنامهشان را برایم با نمابر فرستاد. یک ساعت بعد، بهم زنگ زد تا نظرم را بپرسد. گفتم: «آبجی جون، من سه بار متن توافقنامهتون رو خوندم.»
از پشت تلفن هم معلوم بود که مشتاق است نظرم را بداند. با عجله پرسید: «خب چی؟» گفتم: «من حقوقدانام. اون چیزی که تو میگفتی از این توافقنامه بیرون نمیآد!»
چند لحظه ساکت شد. بعد پرسید: «خوب؟» گفتم: «این همه امتیاز دادهای که چی رو به دست بیاری؟ که اون مردک کمتر اذیتمون کنه؟! فکر میکنی اگه امروز از موجودی که اقتضای طبیعتش اینه، یه بهانه رو بگیری، فردا یه بهانه کوچیک جدید پیدا نمیکنه که بزرگش کنه و باهاش بیفته به جون تو و من؟!»
آبجی دوباره سکوت کرد. بعد جواب مرا نداد. فقط گفت: «من سر کلمه کلمه این توافقنامه باهاش جنگیدم. ما مذاکره نمیکردیم. داشتیم محترمانه میجنگیدیم. باید دقیقتر بخونیاش.» و سرد خداحافظی کرد.
فردا صبح، به رییس بانک زنگ زدم تا بلکه در شرایط بعد از توافقنامه آبجی و خسرو خان، قبول کند و واممان را برای بازسازی خانه، دوباره به اجرا بیندازد. رییس بانک این بار هم قبول نکرد. گفت: «هنوز خسرو خان گفته اگه به شما وام بدیم، همه پولاشو از این شعبه میبره.» پرسیدم: «شما از توافقنامهشون با خواهر ما خبر دارین؟» جواب داد: «بله. ولی این ماجرا ربطی به اون توافقنامه نداره! خسرو خان خودش زنگ زد و تأکید کرد که هیچی عوض نشده!»
عصر که به خانه برگشتم، کیفم را روی میز آشپزخانه گذاشتم و به آبجی گفتم: «بیا و تحویل بگیر. رییس بانک هنوزم حاضر نیس بهمون وام بده.»
آبجی حتی برنگشت که نگاهم کند. همان طور که داشت کارهایش را میکرد، گفت: «قرار هم نبود بهمون وام بده!»
جلو رفتم. راهش را سد کردم. به چشمهایش زل زدم و گفتم: «قرار نبود؟! پس توافقنامهتون به چه دردی میخوره؟!» جواب داد: «قرار نیس که اون یه دفعه از همه چیز کوتاه بیاد! هنوز کلی کار داره.» و رفت تا به ادامه آشپزیاش برسد.
فردا صبح زود، آن قدر در زدم تا بالاخره آبجی از خواب بیدار شد و آمد و در اتاقش را باز کرد. موهایش به هوا بلند شده و چشمهایش پف کرده بود. پرسید: «چی شده این وقت صبح؟!» و خمیازه کشید.
با عصبانیت گفتم: «مردک، بقال رو تهدید کرده دیگه بهمون جنس نفروشه!»
آبجی خیلی ناراحت نشد. چشمهایش را مالید و گفت: «آخه از قبل تصمیم گرفته بود که نذاره شیر بخریم.»
پرسیدم: «مگر تصمیم ندارین با هم آشتی کنین؟ به نظرت دو نفر آدمی که میخوان رابطهشون رو بهتر کنن، برای هم شمشیر میکشن؟»
آبجی دوباره خمیازه کشید و گفت: «باید بهش فرصت بدهیم. اون هم که تنها نیس. خیلیها هستن که نمیخوان من و اون دوباره با هم ازدواج کنیم. تو چرا حرفهات عین حرفای دشمنامون شده؟!»
راست میگفت. نه من دوست داشتم آبجی با مردک دوباره ازدواج کند و نه دوستهای مردک این را میخواستند. برای اولین بار، من و دشمنان پدرکشتهمان، به دو دلیل ۱۸۰ درجه مخالف هم، یک چیز را میخواستیم!
کوتاه آمدم. گفتم: «من و تو دو قلوییم. رَحِمِ همایم. تو بزرگتری، درست! اما برای بار سومه که داری کوتاه میای و دُرّ غلتان رو میدی و آبنبات میگیری و دلت خوشه.»
آبجی قبلاً هم در برابر فشارهای خسرو خان خواسته بود کوتاه بیاید اما من نگذاشته بودم. وقتی که میخواستیم پنجرههای خانه را دو جداره کنیم و خسرو خان، به مأموران شهرداری زنگ زده بود تا بیایند و جلوی کار ما را بگیرند. آن وقت من برای پیگیری پرونده یکی از موکلها، مسافرت بودم. آبجی هم در نبود من، زود کوتاه آمده بود و کارها را خوابانده بود و به مأمورهای شهرداری هم اجازه داده بود وقت و بیوقت زنگ در خانهمان را بزنند و داخل زندگیمان سرک بکشند که مثلاً مطمئن شوند ما پنجرهها را دو جداره نمیکنیم.
من که از سفر برگشتم، زیر بار نرفتم. به آبجی گفتم که یک مدت کنار بکشد و کارها را به من بسپارد. بعد، هم قانون را جلوی مأمورها گذاشتم و نشانشان دادم که از نظر قانون، این حق مسلم ماست که خانهمان را بازسازی کنیم. بعد هم پنجرهها را دو جداره کردم و به کسی باج ندادم.
آبجی با نرمخویی گفت: «داداشی نگران نباش. منم میدونم که این کارش خلاف روح توافقنامهمونه. ولی خودش هم گفت که فقط میخواسته بقالی به ما جنس نفروشه. تازه قول داده آروم آروم، به بقالی اجازه بده که تنقلات رو بهمون بفروشه.»
پرسیدم: «یعنی چی؟!»
گفت: «یعنی چیپس و پاستیل و پفک نمکی و از این چیزا.» و با ذوق دخترانهای بهم نگاه کرد.
سؤال کردم: «پس شیر و ماست و پنیر چی میشه؟»
آبجی آن چنان نگاهم کرد که انگار هر بچه نه سالهای هم این را میفهمد و فقط من نمیفهمم. گفت: «هنوز مونده تا درباره این چیزا با هم صحبت کنیم!» و در را بست تا دوباره بخوابد!
قرار بعدی که برگزار شد، آبجی دیگر یاد گرفته بود که نیشش را کمتر باز کند و حتی گاهی به مردک، اخم کوچولویی هم بکند. دیگر اهالی محل کمتر بهمان میخندیدند و منتظر بودند که ببینید نتیجه قرارهای آبجی و خسرو خان چه میشود.
اولین نتیجه قرار بعدی با خسرو خان، دو روز دیگر خودش را نشان داد. میوهفروش هم دیگر اجازه نداشت به ما چیزی بفروشد وگرنه مردک، در دکانش را تخته میکرد. این بار آبجی همراهم بود و او هم ناراحت شد. گفت: «این کارش خلاف روح توافقنامهس!» گفتم: «دیدی درست میگفتم.» جواب داد: «اونم تحت فشار دوستاشه خان داداش عجول. باید درکش کنیم. این قدر انرژی منفی نده.» و اجازه نداد به حرفهایم ادامه بدهم!
تصمیم گرفتم تا روح توافقنامه زنده است، دستی به لولهکشی خانه بکشم و یک تعمیر اساسی بکنمشان. بعد این همه سال، لازم بود عوض بشوند تا یک موقع، در سرمای زمستان، نترکند و کار روی دستمان نگذارند.
اما وقتی لولهکش عصر همان روز زنگ زد و سربسته عذرخواهی کرد که نمیتواند کار را دست بگیرد، تماس را قطع کردم و داد زدم: «توی روح توافقنامهات آبجی!» بعد هم زنگ زدم به تلفن همراه آبجی و موش دواندن جدید خسرو خان را برایش تعریف کردم و ازش خواستم به جای علاف شدن سر این توافقنامه نیمبند و بازی جدید شوهر سابقش، بیاید تا دو نفری عقلهایمان را روی هم بریزیم و چارهای پیدا کنیم.
به آبجی پیشنهاد کردم برویم در همان زمینهای پدریمان زندگی کنیم و دستمان پیش خلق خدا دراز نباشد. حتی دلسوزانه بهش گفتم: «تو زنی و ظریفی. باور کن حریف آن مردک نمیشوی. یه نفر باید جلوی اون وایسه که …» آبجی حرفم را ناتمام گذاشت و با لحن خیلی بدی جوابم را داد. گفت: «اونی که ضعیفه خودتی. من حقوقدان نیستم اما مثل تو هم کمسواد نیستم! من میدونم تو از کجا تغذیه میشی!» و گوشی را قطع کرد. زیر لب گفتم: «عوض شدهای آبجی!» و گوشی را روی میز گذاشتم. خانه دیگر جای ماندنم نبود.
یک ماه بعد، آبجی که بهم زنگ زد و بلند بلند گریه کرد و کمک خواست، فهمیدم متن و روح توافقنامه با هم دست به یکی کردهاند و کار دست آبجی دادهاند. آبجی که نخواسته بود زیر بار حرفهای زور خسروخان برود، مرگ توافقنامه را اعلام کرده بود. خسرو خان اما این بار کسی را نفرستاده بود. خودش آمده بود و جسد توافقنامه را مثل پیراهن جناب عثمان سر دست گرفته بود و میخواست به زور، خانهمان را بگیرد.
به آبجی گفتم: «گریه نکن آبجی ظریف من. الآن وقت نازک نارنجی بازی نیس. پاشو برو پوتینهامو از تو ویترین دربیار بذارشون پشت در. بعدم برو بهش بگو داداشم منتظر یه روزی مثل امروز بود تا بالاخره بهت نشون بده یه من ماست، چقدر کره داره!» و دویدم سمت خانه.
ویرایش دوم: ۲۴/۱۱/۱۳۹۲
فوق العاده بود، فوق العاده…
حالا چرا ظریف، خانم باشد؟!
🙂
جالب بود.
قلم ظریفی داری . خدا قوت .
مثل داستان قبلیتان خوب و عالی …
فقط به نظرم اگر برخی موارد زیرپوستی تر و غیر مستقیمتر میآمدند و کشفش را میگذاشتید به عهده خواننده، ماندگارتر میشد.
برایتان آرزوی سلامتی و بهروزی روز افزون دارم.
عالی بود
قلمتان مستدام
قصه های کوتاه تان پایدار
به یاد با یکدیگر در نزدیک خرمشهر و در کنار حاج رحیم صارمی و بچه های باحال تبریز و علی مددی.بعضی وقتها مطالبت را در سایتها می خواندم ولی نمی دانستم سایت مستقل دارید.
قلم برای انقلاب بزن متفحص ( کنایه از تفحص گر)
آدرس ایمیل خودت را گذاشتم تا شناسایی نشوم !!!! بیست سوالی است .می توانی حدس بزنی؟
خیلی خوب بود خصوصا آخرش
سلام
لطفا رنجنامه مرا بخوان. همین
http://ansaare27.ir/
عالی بود
کاش همه ایرانیها این داستان را بخوانند
لطفا برای بیشتر خوانده شدنش هم کاری بکنید.
سلام
مطلبتون را باز نشر دادیم
یا حق
شما که استاد ریتم هستی نمیدانم چرا دراین قصه کمتر اثری از آن می بینم