هزاران تماس جزئی، با چیزهایی که زبرند و می جنبند، با همهمه ای چندش آور و بویی تند و نافذ. جریانی که همه منافذ بدن را می کاود و پیش می رود.
زود روی تخت می نشیند. دستهایش دیوانه وار، بینی و گوشهایش را، به تناوب می مالد. صدای له شدن چیزهایی نسبتا سفت، مغزش را پر می کند. بو، تندتر می شود. پلکهایش را باز می کند و با تماس بی پروایانه اولین اندام زبر، تند آنها را می بندد. اشک از گوشه چشمانش سرازیر می شود. با دست، هرچه را بر سر و صورتش می یابد، مجنون وار می قاپد و پرتاب می کند. سرش را به سرعت، تکان می دهد و بعد، پلکها را باز می کند. دستهایش را می بیند که زیر انبوه درهم لولنده سوسکهای قهوه ای، غرق شده است. از ترس، فریاد می کشد. سوسکها به داخل دهانش هجوم می آورند: به زیر زبان، پشت لبها و حتی حلق. دستپاچه، تمام هوای ریه هایش را جمع می کند و حجمش را، یکباره با فشار، از دهان آزاد می کند. تلخی ای از جنس بوی سوسک، اما تندتر، به سرتاسر داخل دهانش چسبیده. عق می زند. بلند می شود. بینا و نابینا، تا زیر دوش حمام می دود. به صدای گنگ پیرزن محل نمی گذارد. شیر آب را، فارغ از سردی یا گرمی اش، تا انتها باز می کند. فشار آب، سوسکها را، به داخل چاه می راند. کمی آرامتر می شود. دمای آب را تنظیم می کند. چشمهایش را باز می کند. برای رهایی از خارش مداوم بینی، آن را با فشار هوا خالی می کند. بچه سوسکهای کهر له شده ای را می بیند که روی زمین می افتند. دوباره عق می زند. کنار توالت فرنگی می رود و زانو می زند و سرش را، داخل آن می گیرد. چشمهایش را می بندد. صورتش را جمع می کند. معده اش، چندبار منقبض می شود تا بالا می آورد. بعد تازه نفسش بر می گردد. چشمهایش را باز می کند. می بیند که درون مخلوط محتویات معده اش، چند سوسک مرده، آغشته، غوطه ورند. از هوش می رود. سرش در داخل سنگ توالت فرو می رود.
***
چشمهایش را که باز می کند پیرزن را می بیند. پیرزن، نحیف است و لاغر، با اندامی چروکیده و عینکی بزرگ و ته استکانی که بیش صورتش را پوشانده است. با تکه پارچه ای چهره جوان را از آلایه ها پاک می کند.
جوان نفس عمیقی می کشد. بوی خوش گلابی که پارچه را نم کرده، به ریه هایش می دود. دست پیرزن را کنار می زند و می نشیند. پتو، از شانه ها به پاهایش می افتد. به در بسته توالت فرنگی زل می زند. صدای پر شدن سیفون توالت، تنها صدای پس زمینه درون حمام است.
چشمهای جوان دورتادور حمام می دوند. ردی از هیچ حشره ای نیست. سرمای کاشی های کف حمام تنش را می لرزاند. پر صدا، نفسی عمیق می کشد. دست را بر زانو تکیه می زند و می ایستد. پتو روی زمین می افتد. پیرزن رویش را بر می گرداند.
جوان، دستهایش را بالای سرش کش می دهد. می گوید: عجب کابوسی بود! و بی انتظار جواب، می رود.
پیرزن پتو را در بغلش تلنبار می کند. چشمهای خیس اشکش زیر عینک بزرگ ته استکانی گم اند. عینکش را برمی دارد و با گوشه چارقدش اشکها را پاک می کند.
صدای فریاد جوان بلند می شود. بعد صدای گامهای تند او می آید. نفس زنان می پرسد: حشره کشها کجایند؟ پیرزن تکان نمی خورد. آهسته، بی آنکه برگردد نشانی می دهد.
پتو را کنار می زند. بی هدف، دیوارهای حمام را از نظر می گذراند. آهی می کشد و به زور بلند می شود. کمرش راست نمی شود. دستی را پشتگرمی اش می کند و سلانه سلانه از حمام بیرون می آید. از گنجه پیراهنی سرتاسر سیاه بیرون می آورد. چارقدش را از سر بر می دارد و با حوصله تا می کند و کنار گنجه روی زمین می گذارد. گوشهای سنگینش شنوای صدای خالی شدن پیاپی حشره کشها نیستند. پیراهن سیاه نیمدارش را به تن می کند. جلوی آینه مسی قدی کنار اتاق می ایستد و سراپایش را نگاه می کند. موهای سپیدی را که از زیر سراندازش به بیرون تراویده، با دو دست دوباره به داخل می فرستد.
از اتاق بیرون می زند. از کمر دیوار، قرآنی را بر می دارد و می بوسد. می نشیند و به پشتی ای مندرس، تکیه می دهد. قرآن را باز می کند. جوان بر چهار چنگ می خزد و خود را به پای پیرزن می رساند. بوی حشره کش، به گونه ای سرگیجه آور، فضای اتاق را پر کرده. پوست جوان، به عکس پیرزن، تیره است؛ جنسی قهوه ای تیره یا حتی سیاه. بلورهای ماده حشره کش، روی پوستش برق می زند.
پیرزن قرآن را می بوسد و می بندد و روی بلندی می گذارد. سر جوان را بر پایش می گذارد. جوان بر پشت می خوابد. دستها و پاهایش، منقبض، به هوا بلند شده اند. انگار در خزیدن بر چهار چنگ، واژگونش کرده باشند. هر از چندی رعشه ای غیر ارادی، اندام جوان را می جنباند.
پیرزن، آهسته، گویی به عادت، بر سر جوان دست می کشد. نگاه ماتش را، بی توجه به این لرزشها، بر دیوار میخکوب می کند و لب باز می کند: بعد از پنجاه سال آزگار، رسیده ام به همانجایی که مادرم رسید.
پیرزن آه می کشد، عمیق و طولانی. جوان به سخن در می آید، هرچند بریده بریده و خش دار. گویی حنجره اش، آسیب دیده باشد: زیر رختخوابم بازهم سوسک بود!
پیرزن پوزخندی می زند. اما چنان که حرف پسر را نشنیده باشد ادامه می دهد: این همه سال از چنین روزی گریختم. هرچه کردی، صبر کردم. گفتم مبادا مثل مادرم، عاقت کنم. عذاب برادرم را دیده بودم که این همه سال دندان به جگر گرفتم. چه کنم که بی غیرتی در سرشت پسرهای ماست.
اندام جوان دوباره به لرزه در می آید. به زور دهان باز می کند: غلط کردم!
پیرزن، برای خودش واگویه می کند: پا را از گلیمتان درازتر می کنید. تو هم چونان برادرم. یکی از یکی خدانشناس تر. بیچاره! تو را به زن برادرت چه کار ؟
تن جوان، سخت تر از قبل، خشکیده در هوا می لرزد. دیگر یارای سخن گفتنش هم نیست
برچسبخيانت داستان کوتاه زن عذاب
مطلب پیشنهادی
داستان کوتاه «در حوالی گناه»
سلام نماز صبحش را که داد، گوشی تلفن همراهش را برداشت. نوشت: «سلام. میخوام بیام …
خدا را شکر که محمدصادق افراسیابی بار دیگر سبب خیر شد و با شما نیز آشنا شدیم. خیلی مشتاقم از کارهایم بگویید و نظر بدهید و شاید لینکی و حمایتی که بس در این زمانهی وانفسا نیاز به حمایت دارم… سپاس
سلام
دوباره آمدیم
اما این بار متفاوت
هر موقع به روز کردی ما رو بی خبر نذار
وبلاگ نویس امام صادقی(ع) سلام
لینک آخرین مطالب شما در وبلاگ انجمن وبلاگ نویسان دانشگاه ثبت شد
لطفا برای قرار گرفتن آخرین خبر های وبلاگتان در بی سو از طریق ایمیل یا کامنت ما را مطلع کنید
سلام…
نمی دونید وقتی این داستان رو خوندم چه حالی بهم دست داد.!؟
واقعا” ممنون
تورو خدا بازم از این داستان ها تهیه کنید
خدا کنه هیچ وقت دچار نادونی مثل من نشید
+++ خدایا من بنده ی بدی ام،تو که خدای خوبی هستی،همه مون رو ببخش +++