ـ خانم مدیر! آخر الآن که آژیر قرمز فایده ای ندارد. اگر هواپیما آمده بود یک حرفی. جلوی موشک را که نمیتوانند بگیرند. صاف میخورد به هدفش. این آژیر را هم برای دلخوشی مردم میکشند وگرنه موشک که پناهگاه و زیرزمین و این چیزها سرش نمیشود.
– میدانم خانم فرامرزی! اگر قسمت باشد همه اینها حرف است. اما باید جواب مردم را هم بدهیم. خدای نکرده موشک آمد و خورد همین طرفها و شیشهها شکست. میدانید اگر دست یکی از این بچهها زخم بشود فردا چه قشقرقی جلوی مهد راه میاندازند؟ یا اصلاً نه. آمدیم و از زبان یکی از اینها در رفت که موقع آژیر داشتیم توی مهد بازی میکردیم. میدانید برایمان چه دردسری میشود؟
– حرف شما درست است. اما اگر بخواهیم برای هر آژیر خطر بچهها را ببریم پناهگاه و بیاوریم خیلی سخت میشود؟
– میدانم خانم فرامرزی! ولی رعایت ظاهر را که حداقل باید بکنیم. شما تا بخواهید بچهها را راه بیندازید آژیر سفید را کشیده اند. همین حالا هم تا دیر نشده بروید پیش بچهها که الآن صدای گریه شان مهد را برمیدارد.
از وقتی موشک باران شروع شده بود، همیشه بعد از شنیدن آژیر خطر همین حرفها را میزدند. به صف کردن این همه بچه قد و نیم قد و بردن و آوردنشان به پناهگاه سخت بود. حوصله هم میخواست: یکی تشنه اش میشد، یکی میخواست دستشویی برود، و هزار دردسر دیگر. مخصوصاً امروز که دست تنها بود و بقیه مربی ها به مرخصی رفته بودند.
از دفتر آمد بیرون. مثل همیشه دستی به مقنعه اش کشید و مرتبش کرد. صدای آژیر هنوز در گوشش زنگ میزد. در سالن را با سر و صدای همیشگی اش باز کرد و رفت تو. اما هیچ کدام از بچهها بر نگشتند که نگاهش کنند. حتی توی بغلش هم نپریدند. نه آن سعید سه ساله که تازه به مهد آمده بو، نه سارا که همیشه خدا مریض بود. هیچ کدام هم گریه نمیکردند. تعجب کرد. یعنی به این زودی به آژیر عادت کرده بودند؟ با صدای آژیر توی دل بزرگترهایش خالی میشد آنوقت اینها حتی بازیشان را هم ول نکرده بودند؟ عجیب بود. یعنی صدای آژیر را نشنیده بودند؟ اما حتی علیرضا هم که همیشه خودش را برایش لوس میکرد و دستش را میگرفت و ول نمیکرد نگاهش نمیکرد.
صدایش کرد: دستهایش را به هم زد و گفت: «علیرضا!» یک جوری گفت که از همیشه زودتر بدود و بیاید پیشش. یکی دو تا از بچهها که نزدیکتر بودند برگشتند و نگاهش کردند. علیرضا هم برگشت و یک لبخند زد. اما انگار اصلاً حواسش نبود. دوباره سرش را برگرداند و پنجره را نگاه کرد. صورتش برافروخته بود. انگار که گرمش باشد. حالتش اصلاً عادی نبود. یعنی حالت هیچ کدامشان عادی نبود. حتماً اتفاقی افتاده بود. نکند یکیشان دسته گلی به آب داده بود.
رفت جلوتر، وسط سالن. دیگر هیچ کدامشان بازی نمیکردند. حواسشان به او هم نبود. همه داشتند پنجره را نگاه میکردند. نگاه کرد ولی خبری نبود. حیاط مهد خالی خالی بود. معلوم بود مش مراد تازه به باغچهها آب داده و رفته است. پس بچهها به چه نگاه میکردند؟
حس کرد بوی ملایمیدارد میآید. عطر بود، عطر گل محمدی. توی حیاط که گل محمدی نداشتند پس از کجا میآمد؟ دوباره بو کشید. یک نفس عمیق. چقدر لطیف بود. بی اختیار چشمهایش را بست. حس کرد سبک شده است. دیگر خبری از آن وزنه سنگین همیشگی نبود. پلک هایش را باز کرد. مهد چقدر قشنگ شده بود. بیخود نبود بچهها سر و صدا نمیکردند. دست همه شان گل محمدی به آن قشنگی و خوشبویی بود. حتی دست خودش هم بود. بازهم بویش کرد. عمیقتر. و بعد بلند شد. داشت پرواز میکرد. خودش، علیرضا، سارا، سعید. همه داشتند نرم نرم بالا میرفتند. حتی آن زن که دسته گلهای محمدی را بغل کرده بود. برایش مهم نبود آن زن از کجا آمده . میشناختش. خیلی آشنا بود. احساس کرد چقدر دوستش دارد. آن زن چقدر مهربان بود!
دیگر توی مهد نبود. بالا بود. خیلی بالاتر. همه شهر زیر پایش بود. بیشتر. خیلی بیشتر. از کره زمین هم بزرگتر. همه جهان بود با همه جزئیاتش. حتی قطرههای آب روی گلها. راستی چقدر گل دست آن زن بود. چقدر خوشبو بودند. یک لحظه همه وجودش اشتیاق شد که دوباره آن بو را استشمام کند. بوی آن همه گل دست آن زن. یک نفس عمیق کشید. عمیق عمیق. خیلی بیشتر از مقداری که ریههایش جا داشتند. سبک شده بود. سبک سبک سبک. و دیگر آنجا نبود. یک جای دیگر بود. یک جای گرم و روشن. سفید سفید. بدون هیچ صدایی. ساکت ساکت. و بعد یک صدای آرام و واضح. یک انسان نشسته با نوزادی در بغل. صدای مک زدن بچه و لالایی آرام مادر. خودش بود. داشت توی بغل مادرش شیر میخورد. چقدر آن شیر شیرین بود. چقدر مادر دوستش داشت. بعد یک مرد با دختر بچه ای در بغل پیدا شد. زانویش میسوخت. انگار تازه زمین خورده بود.بابا محکم بغلش کرده بود و داشت موهایش را نوازش میکرد. در امنترین جای دنیا بود. صدای قل قل سماور داشت میآمد. یک سفره، «ربنا»ی تلویزیون. روز اول روزه گرفتنش. چقدر بابا و مامان لی لی به لالایش گذاشتند. کاش همیشه افطار اولین روزه بود. بعد داشت میدوید. خیلی حواسش به مردم نبود. میخواست مامان زودتر از همه بفهمد که در کنکور قبول شده. اما دیگر نفس نفس نمیزد. نشسته بود کنار شوهرش. سر سفره عقد. چقدر بابا دوست داشت با لباس عروسی ببیندش. پیراهن راحتی تنش بود. روی یک نخت دراز کشیده بود. خسته بود اما دوست داشت آن تکه گوشت سرخ را بغل کند. با بیحالی لبخند زد. چقدر طولش داده بود که به دنیا بیاید! برایش به اندازه همه دنیا ارزش داشت. باز هم علیرضا دستش را ول نمیکرد. دلش نیامد دستش را کنار بکشد. هرچه باشد مادر نداشت. جای پسرش. انگار دو تا بچه دارد: یک دختر و یک پسر.
همه چیز چقدر سریع گذشته بود. مثل یک فیلم سینمایی کامل. این همه سال زندگی، این همه اتفاق، این همه خاطره، همه چه زود تمام شده بودند. سریع، ساده و شیرین. سراسر خوبی و لطف. همه مهربانی. یک آفرینش کامل بود با همه ریزه کاری هایش. یک خلقت بی عیب. همه چیز سرجایش بود. همه چیز خوب بود. همه دوست داشتنی بودند. اصلا همه شبیه هم بودند: مامان، بابا، شوهرش، دخترش، علیرضا، بچههای مهد، همه آنهایی که میشناختشان. همه یک نور داشتند. نورانیتشان کم و زیاد بود اما به هرحال در همه بود. یک نور مطلق، مهربان، زیبا و مطمئن. مایه روشنی همه جا. زنده، آفرینشگر، جان بخش. همه از آن نور بودند و آن نور همه جا بود. مثل یک آغوش گرم فراگیر بود. یک نور فراگیر، سرچشمه مهربانی. سپید سپید. سپیدی که چشم نواز بود. لطیف.
هرچه خوبی دیده بود، از «او» بود. در آغوش «او» شیر خورده بود؛ «او» بر سرش دست کشیده بود؛ «او» بوسیده بودش؛ «او» را در بغل گرفته بود؛ «او» دستش را گرفته بود. خودش هم از «او» بود. «او» پیچیده در «او» بود.
حس کرد میتواند برگردد. شوهرش را دید که نگران، اخبار را گوش میکرد. دخترش، بی خیال، در حیاط مدرسه بازی میکرد. پدر پیرش، به سختی، از پلههای خانه پایین میآمد. از خرابههای مهد دود بلند میشد. جمعیت زیادی جمع شده بودند. خانم مدیر را داخل آمبولانس میگذاشتند. دو ـ سه نفر، به زور، مش مراد را نگه داشته بودند. خودش، با بدنی خونین، روی برانکارد خوابیده بود. امدادگرها دورش را گرفته بودند و داشتند به سرعت، تنفس مصنوعی میدادند.
باید انتخاب میکرد، میان برگشتن و ماندن. خیلیها منتظرش بودند. دخترش، کوچکتر از آن بود که بتواند روی پای خودش بایستد. چقدر کار نکرده داشت؛ چقدر آرزوی محقق نشده….
اما ماند. «او» مراقب همه بود. «او» مهربانترین بود. «او» بزرگترین بود. «او» همه چیز را میدید. چرا باید نگران چیزی میشد؟!
زمزمه ای از همه جا بلند شد. همه تکرار میکردند: «یا ایتها النفس المطمئنه! ارجعی الی ربک راضیه مرضیه .»
همه وجودش پر از شوق رفتن شده بود. طاقت نیاورد. دیگر نماند. بعد پیش خدا بود.
امدادگرها با ناراحتی، روی صورتش پارچه ای کشیدند.
پاییز ۸۰
———————
* گل فراموشی همان گل «منسیه» در روایات است که هنگام مرگ، به بعض مومنان دهند تا جانکاهی قبض روح را درنیابند.
برچسببمب جنگ جنگ شهرها خانواده داستان کوتاه دفاع مقدس زن شهادت شهيد مهد کودک
مطلب پیشنهادی
داستان کوتاه «در حوالی گناه»
سلام نماز صبحش را که داد، گوشی تلفن همراهش را برداشت. نوشت: «سلام. میخوام بیام …
طومار اعتراض به تحریم فروش لوازم یدکی هواپیماهای غیرنظامی به ایران
گاه چنان در نوشته هایتان غرق میشوم که خود را در همان محل و همان لحظه احساس میکنم . مثل این یکی تا به خودم آمدم زمانی طولانی را طی کردم … خیلی عمیق و زیبا بود . همچنان قلمتان پاینده باشد.
قشنگ بوداماکوتاه.ازدوران جنگ هم حس و حالی به خواننده تزریق نمی کند.چراازمیدانهای خط مقدم در ادبیات ما خبری نیست؟ازشما که پشتوانه ای قابل اتکامثل استادسرشارداریدانتظارمیرودکه پیش اهنگ این قافله شویدتا دیگران هم ازپس روانه شوند.موفق باشید.