به لطف خدا، ساعت دو صبح امروز، نوشتن نخستین رمانم تمام شد.
در این چند روز پایانی، من و بانو، با شخصیتهای رمان زیستیم، از کارهایشان لجمان گرفت، تشویقشان کردیم و حتی رفتارهای خوب و بدشان را به رخ هم کشیدیم! من شبها مینوشتم و بانو روزها میخواند و از سر شب که خسته برمیگشتم و مدتی میخوابیدم تا بتوانم بنویسم، جسته و گریخته، دربارهاش با هم حرف میزدیم.
دیشب، لحظات عجیبی بود. در سکوت خانه، خط آخر یک فایل ورد ۱۱۰ صفحهای، حرف به حرف، کلمه به کلمه، جلو رفت و به شمارهها اضافه کرد و خستگی این عرقریزان روح، به شیرینی پایان کار، از تن بیرون گریخت.
کار را کنار گذاشتهام. از امروز مینشینم سر پژوهشی که باید بخشی از آن را تا آخر مهر تحویل بدهم و میگذارم همه وسوسهها برای دوباره خواندن رمان و ویرایش آن، جمع بشود و یک هفته بعد، فوران کند.
مطلب پیشنهادی
قهرمانکشی ـ نگاهی به فیلم سینمایی «مزار شریف» حسن برزیده
یکی از نیازهای روزگار ما، معرفی «قهرمان»ها به جوانان و نوجوانان است. غربیها در قهرمانسازی، …