وقتی درد نوشتن می خواهد به سراغم بیاید، از یک هفته قبل می فهمم. ویار خواندن پیدا می کنم و تا شبی یک کتاب را نخوانم، خوابم نمی برد. بعد باید منزوی بشوم و قرارهای صله رحم را به هم بزنم تا تنها شوم و در سکوت خانه، فقط بنویسم. بنویسم و بنویسم.
بعد شادی آفرینش، در رگهایم می دود. روی صندلی بند نمی شوم. باید بی هدف دور خانه راه بروم و به خوراکیها ناخنک بزنم.
دیشب بانو هم از حال خوش من، خوشحال بود. گفت که کاش همیشه بنویسی تا این چنین باشی. و من از ای کاش او، نشستم و باز نوشتم.
اولین رمانم، هشتاد صفحه ای شد. باید باز بنویسمش.
مطلب پیشنهادی
قهرمانکشی ـ نگاهی به فیلم سینمایی «مزار شریف» حسن برزیده
یکی از نیازهای روزگار ما، معرفی «قهرمان»ها به جوانان و نوجوانان است. غربیها در قهرمانسازی، …