شهر، خسته از ازدحام و آلودگی و گرما، خودش را روی زمین یله کرده است. راننده مسافرکش، برافروخته از پنجره سرک می کشد و جلو را می پاید. خودروها سپر به سپر، مثل ماهی های آماده کباب شدن، «فردوسی» را پر کرده اند.
ـ بازم بالا رو بسّن. حکما باز جلوی سفارت خبریه.
دست می کشد بر سبیل پرپشت رو لبی اش. مهدی نگاهم می کند. می گویم پیاده برویم زودتر می رسیم.
ـ یه هفته س زندگیمون همینه. یه ساعت علاف این تیکه راهیم.
صد تومان زیاد برمی دارد. چیزی نمی گویم. از میان خودروها و بوقهای عصبی شان، پا تند می کنیم طرف همهمه گنگ در شرقی سفارت. سرباز وظیفه های نیروی انتظامی، یکی در میان، پای ستونهای دیوار جنوبی داخل «جمهوری» ایستاده اند. باتومهای سبز بلندشان توی ذوق می زند.
ـ چقد سفیده!
رنگ دیوار برق تازگی دارد. مثل تخته سیاه های اول مهر، جان می دهد برای نوشتن.
ـ دیروز بچه های «علم و صنعت» سه تا کوکتل انداخته بودن تو سفارت.
شنیده ام. خوب هم کتک خورده بودند. هشت نفرشان را هم بازداشت کرده بودند. خیابان را آنقدر بسته بودند تا آزادشان کرده بودند.
ـ … دانشجویی دانشگاههای تهران، ضمن ابراز انزجار از هتک حرمت عتبات عالیات به دست جنایتکاران آمریکایی و انگلیسی، به همه مزدوران استکبار جهانی اعلام می کند فرزندان روح الله کبیر هنوز بیدارند و سکوت مسئولان مرعوب داخلی را بر نمی تابند. تجمع امروز ما هشداری …
هیجان صدای جوان، یک دفعه در حجم خیابان می شکند و می ریزد. به همان تندی ای که پخش شده بود. دیگر جز فریادی دور از حنجره ای خراشیده، که زود در صدای جمعیت گم می شود، چیزی نیست.
ـ مث دیروز نمی شه. اینا بخار ندارن.
ـ بخوان م نمی تونن. نمی شه که زیر مجموعه سپاه کوکتل بندازه تو سفارت خارجی!
از بین جمعیت سرک می کشم طرف دیوار شرقی داخل فردوسی، که از پشت نرده های خط ویژه دلبری می کند. سفیدی دیوارها چسبیده به فکرم و ولش نمی کند. اینجا سربازها را پای همه ستونها کاشته اند. داخل خط ویژه پر از آدمهای بیسیم به دست است.
ـ از تلویزیونم اومدن.
خبرنگار شبکه خبر را نشان مهدی می دهم. چند دوربین دیگر هم از جمعیت فیلم می گیرند.
ـ می خوان نشونمون بدن تا جلوی دنیا زیاد آبرومون نره! دولت که غیرت نداره.
ـ بقیه اش م می ره برای درج در پرونده!
بالای یکی از ساختمانهای مشرف به ما، عدسی دوربینی برق می زند. دو نفری برایش دست تکان می دهیم. بغل دستی هایمان هم. صدای هو کشیدن که بلند می شود، دوربین هم سرش را می دزدد.
ـ سلام!
بر می گردم. مومنی است. در تحلیل ـ بررسی ناحیه کار می کند. زود می فهماند دودی از کنده بلند نخواهد شد. حتی شعار تند هم قرار نیست بدهند.
ـ دسّ ِخودتونو می بوسه!
مهدی هم موافق است. با نگاه فلسفی خودش. که باید تجمع ما جز عکس و فیلم، اثر وضعی دیگری داشته باشد. شیشه شکسته ای، در سوخته ای…. که واقعا هشدار باشد! تا انگلیسی ها هم بد عادت نشوند!
ـ نکنه خسارتشو از بیت المال بدن؟
نمی دانم. او هم نمی داند قانونا چه کسی باید خسارت را بدهد. احتیاط می کنیم: هم شرعی، هم عرف بین المللی!
ـ شعار بنویسیم.
ـ با این همه انتظ؟
ـ دیوار جمهوری زیاد خبری نیس. بیشتریاشون اینجان. یه ذره اینجا شلوغ بشه، اونا رم میارن اینجا.
ـ دو نفری نمی شه. یکی دیگ م باید باشه.
مومنی هست. اینجا را هم می شود بدون سنگ و گوجه و تخم مرغ و باتری شلوغ کرد. این همه جوان مثل بشکه باروت اند.
ـ روی دیوارا رنگ بپاشیم. قرمز جیگری! اینجا بورس رنگ فروشاس. رنگو می ریزیم توی کیسه فریزر و از همین جا پرتش می کنیم به دیوار.
بچه که بودیم، با آب همین بلا را سر مردم می آوردیم.
از «منوچهری» دو قوطی یک کیلویی، رنگ پلاستیک قرمز می خریم. یک اسپری مشکی هم می گیرم. فروشنده بو برده. می گوییم آنها را داخل سه کیسه سیاه بگذارد.
ـ دانشجویین؟
می خندیم و می زنیم بیرون. از بقالی یک بسته کیسه فریزر ارزان می گیریم. راحتتر می ترکند. همه را می بریم داخل دستشویی مسجد امام رضا (ع). چند مرد سر و صورتشان را آب می زنند. یکی از کیسه های سیاه را پر آب می کنیم و قوطی رنگها را داخلش می ریزیم. بی خیال نگاههای آنها، دستهایمان را می شوییم و می آییم بیرون.
ـ کجا تقسیمش کنیم؟
یک کوچه بن بست پیدا می کنیم. ته کوچه خانه نوسازی است که عقب رفته. در گودی دیوار چمباتمه می زنیم. دیوار از دود سیاه شده و بوی تعفن می دهد.
ـ من می ریزم؛ تو نگه دار.
کیسه فریزرها را تک تک پر می کنیم. هوایشان را می گیرم و سرش را محکم گره می زنم. توت فرنگی های درشت خوشگلی می شوند.
ـ کارمون به کجا رسیده!
مردی با زیر شلواری از خانه کناری بیرون می آید و می ایستد. سینه اش را می خاراند و زل می زند به کارهایمان. محلش نمی گذاریم. «۱۱۰» هم تا بخواهد بیاید ما رفته ایم.
ـ همین جوری می شه که مهدی نصیری می گه حکومت اسلامی نه جمهوری اسلامی. نیروی انتظامی باید جلوی بسیج وایسه، از انگلیسیا حمایت کنه!
ـ مجبوره!
ـ آره. اینم یه جور تضاده. یه حاکمیت دوگانه از این وری. یعنی ظرف جمهوری تحمل مظروف اسلامیو نداره.
خاراندن مرد که تمام می شود، می رود داخل خانه. قلبم تند می کند.
ـ اما امام گفت نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد.
ـ برای این هم جواب دارن. می گن بیست و پنج سال پیش همین دُرُس بوده اما حالا نه. خود امام م می گه اجتهاد زمان و مکان داره.
ـ قانون اساسیو که نمی شه کاری کرد.
ـ مشکلی نداره. ماده آخرش گفته باید اسلامیت و رای مردم ثابت بمونه. بقیه شو می شه عوض کرد.
نمی دانم. یعنی برایم خیلی هم مهم نیست. فقط می دانم که تکلیف من اعتراض است و تکلیف نیروی انتظامی، حمایت از دشمن در برابر اعتراض من. هر دو به خاطر اسلام کار می کنیم. شاید آن لحظه که با باتوم مرا می زند، برای هردویمان ثواب بنویسند. نمی دانم. شاید چند تجمع دیگر، من هم طرفدار حکومت اسلامی شوم!
ـ دیر نشه.
قلنبه های قرمز خوشگلم را داخل دو کیسه مشکی باقی مانده می گذارم.
ـ جدا جدا بریم که با هم گیر نیفتیم. قرارمون سر چارراه.
از هم جدا می شویم. همه جور دیگری نگاهم می کنند. برجستگی اسپری کنار کیسه های رنگ، خیلی در چشم است.
صدای یکنواختی، با حرفهایی یکنواخت تر، از تریبون روی سر جمعیت می ریزد. مومنی آن وسطها می پلکد. مرا که می بیند، چند نفر را صدا می کند. توجیه که می شوند، اولین کیسه را خودم بر می دارم و بی هوا می دوم پشت نرده ها و پرتابش می کنم. می خورد به در بزرگ سفارت و روی زمین می افتد و می ترکد. همهمه ای بلند می شود. سربازها مرا به فرمانده شان نشان می دهند. زود برمی گردم وسط جمعیت. قیافه فرمانده عین سپاهیهاست. نگاهش تعقیبم می کند.
ـ برادرا! لطفا کاری نکنین که واسه ما دردسر بشه. بیانیه تونو بخونین و بعد التماس دعا!
خنده ام می گیرد. کجای دنیا پلیس به دانشجوهای معترض می گوید: «التماس دعا»؟ نکند به جای حاکمیت دوگانه، رفتارمان دوگانه شده. نه رومی روم ایم و نه زنگی زنگ! یعنی می شود گیر از جایی غیر ساختار حکومت باشد؟
ـ ببخشین آقا!
تند بر می گردم. از آن بچه مثبتهای روزگار است.
ـ این دری که شما بهش رنگ پرتاب کردین، بعد باید با پول بیت المال دوباره رنگ بشه.
اینجور که به فکر بیت المال است حتما سال دیگر مسئول جایی می شود!
ـ این همه نیروی انتظامی که به خاطر تجمع من و شما اومده، برای بیت المال هزینه نداره؟
چیزی که نمی گوید، زود دست به سرش می کنم.
ـ رنگ پلاستیک با یه شیلنگ آبم پاک می شه.
صدای مومنی می آید. اول سوت می زند و سربازها را خبر می کند که از پای دیوار کنار بروند. آنها هم از خدا خواسته، گوش می کنند. بعد الله اکبری می گوید و محکم می زند. لکه قرمز بزرگی روی دیوار سفید جا می افتد و شره می کند. دلم خنک می شود.
ـ لانه کفتار پیر تعطیل باید گردد / سفیر انگلستان اخراج باید گردد
صدای جمعیت اوج می گیرد. چند کیسه رنگ دیگر هم از سمت مهدی به دیوارها می خورد. نیروهای ویژه از شمال و جنوب سفارت می دوند جلوی ما. در جا پا می کوبند و باتومهایشان را منظم به پوتینها می زنند. سرباز وظیفه ها هم زیاد می شوند و یک صف دیگر پشت آنها راه می اندازند.
ـ حفاظت از انگلیس / وظیفه شما نیس.
جمعیت دم می گیرد. دست مومنی را می گیرم و می رویم سر چهار راه. مهدی هم آنجاست.
دیوار جمهوری خالی خالی است. چهار سرباز فقط دو طرف پیاده رو را بسته اند و مردم را یا می فرستند داخل خیابان یا پیاده روی آن طرف. با چند بلوک بزرگ سیمانی، پیاده روی دیوار نبش فردوسی و جمهوری را حفاظت می کنند. تا یک وانت پر از بنزین دیگر، خودش را اشتباهی به سفارت نزند و یک شهید هم روی دست ملت نگذارد و سخنگوی وزارت امورخارجه را هم مجبور به توریه نکند.
به بهانه بستن کفش خم می شوم و در پناه بچه ها، اسپری را امتحان می کنم. راه می افتیم. مهدی و مومنی از من فاصله می گیرند. گوشهایم سرخ سرخ شده. وسطهای راه بین شمشادها فاصله ای هست. روبه رویش از نرده های خط ویژه داخل جمهوری هم خبری نیست. زود وارد پیاده رو
می شوم و اسپری را بیرون می آورم و بزرگ می نویسم: DOWN WITH USA.
دهانم خشک خشک شده. قلبم دارد می ترکد. گوشهایم کیپ شده اند.
نگاه می کنم. خبری نیست. فقط مسافران داخل ایستگاه اتوبوس نگاهم می کنند.
باز می نویسم: DOWN WITH.
U را نوشته ام که صدای فریاد مومنی بلند می شود. چشمهایم درست نمی بیند. زانوانم شل می شود. زود K را می نویسم و خودم را از وسط شمشادهای به هم چسبیده، داخل خیابان پرت می کنم. داخل ایستگاه بر می گردم و دو سرباز را می بینم که از فردوسی، باتوم به دست، به سمتم می دوند. حرکت باتومها در هوا خطی دردناک می کشد. اسپری را داخل کیسه می اندازم و فرز
می روم بین خودروها. یخ کرده ام.
ـ بهارستان؟
از همان در سمت راننده سوار می شوم. نفس نفس می زنم. عرق کرده ام. شیشه را تند بالا
می کشم. چند متر جلوتر، یک دفعه می ایستد. چراغ راهنمایی قرمز شده است.
سر چهار راه را نگاه می کنم. سربازها از پیاده رو بیرون نیامده اند. شعارهای روی دیوار را به فرمانده شان نشان می دهند. فرمانده اول دیوار را نگاه می کند و بعد خیابان را.
نگاهش می ماند روی تاکسی. جم نمی خورم. خیابان ساکت ساکت است. فرمانده بی حرکت، به من خیره شده. یک دفعه صدای بوق خودروی عقبی بلند می شود. راه می افتیم. نفسم را بیرون
می دهم. دستم را آهسته بالا می آورم و برایش تکان می دهم. فرمانده هنوز نگاهم می کند. حس
می کنم صورتش تغییر کرده. معلوم نیست لبخند است یا نه.
آذر ۸۳
برچسباعتراض انگليس بسيج دانشجويي تجمع جمهوری اسلامی ایران داستان کوتاه دانشجو سفارت شعار نيروي انتظامي
مطلب پیشنهادی
داستان کوتاه «در حوالی گناه»
سلام نماز صبحش را که داد، گوشی تلفن همراهش را برداشت. نوشت: «سلام. میخوام بیام …
واقعاً که شما چقدر کارای مهم و هیجان انگیزی انجام میدین. واقعاً خوش بحالتون. حداقل برین یه کاری کنین اگر سفارت انگلستان و جاهای دیگه بسته شد و همه دنیا مارو تحریم کردن مردم از گرسنگی کف خیابونا نمیرن. ولی جداً خوش بحالتون که اینکارارو می کنید و نیروی انتظامی ازتون التماس دعا داره. اگه اون دانشجوهای دیگه مثلاً برا آزادی های مدنی یه همچین کارایی می کردن نیروی انتظامی یه درسی بهشون میداد که زهرا کاظمی تو قبر واسشون گریه کنه.
آرش عزیز … وقتی هواپیماهای انگلیسی بالای سر خانوادت تو تهران دیوار صوتی شکستند … گریه می کنی و میگی ایکاش سفارت انگلیس رو بسیجیها با خاک یکسان کرده بودند … راستی شما که نیویورک داری حال می کنی چکار به فقر مردم داری؟ … اگر خیلی مردی برگرد برای همون مردم کار کن و وضعشون رو بهتر کن … شایدم دوست داری همه رو ببری آمریکا تا وضعشون خوب بشه دیگه کف خیابونا نمیرن هان؟ …
ببخشیدشماداستان نمک خوردن ونمکدان شکستن را هم مینویسید