دختر چهار _ پنج ساله مراد، با این سن کمش، شفای برادرش را از «سید آقا» گرفته؛ بعد او که سال هاست زمین های موقوفه سید آقا را می کارد و آب می دهد و گرد ضریحش را می گیرد و پول های نذری مردم را جمع می کند، اینطور گرفتار و درمانده خشکسالی مانده.
رجب می نشیند روی نیمکت چوبی زهوار در رفته ای که همیشه کنار دیوار امام زاده جا خوش کرده است. تکیه اش را به دیوار می دهد. نفسش را، سنگین، بیرون می فرستد. هوا، گرگ و میش است.
خنکای هوا، تنش را می لرزاند. لبه های کت را، روی هم جمع می کند و کمی جا به جا می شود. ابروهایش، سخت به هم گره خورده اند.
یعنی مراد، به همین زودی ها، از شهر بر می گردد؟ اصلا آنجا کاری پیدا کرده که حالا توانسته باشد پولی هم جمع کند؟ اگر بخواهد پول هایی را که خرج پسر مراد کرده، از او بگیرد چقدر برای خرجی زن و دو بچه کوچک مراد می ماند؟ یعنی می تواند به برگشتن پول هایی که با آن همه زحمت، برای زیارت خودش و زنش، جمع کرده، دل ببندد؟
«استغفر الله»ی می گوید. گوش تیز می کند تا مگر صدایی بشنود. جز عوعوی سگی، دور از روستا، خبری نیست. قنات هم جانی ندارد که صدای شر شر ریختن آبش، در استخر کوچک سر راهش، قابل شنیدن باشد.
خدا بزرگ است. خود امام رضا کاری می کند. آقا، هوای زوارش را دارد. اگر قسمتش باشد، پول سفر، خود به خود جور می شود. خدا کند حالا که این پول خرج شده، دست کم حال پسر مراد بدتر از این نشود. خدا پدر و مادر قدمعلی را بیامرزد که حاضر شد با وانتش، پسر بیچاره را به جایی برسانند.
سر رجب سنگین است. هنوز سر و صدای داخل وانت قدمعلی، از مغزش بیرون نرفته است. تا به حال، در یک روز، این همه اتفاق پشت سرهم در زندگی اش پیش نیامده است. چشم هایش می سوزد. تند تند پلک می زند.
بیچاره زن مراد، در این پنج ـ شش روز چه کشیده بود! پسر ده ـ دوازده ساله اش، جلوی چشمهایش داشته پرپر می شده و او حیا کرده بود از همسایه ها، پولی قرض بگیرد تا بچه را به شهر برسانند. معلوم نیست چقدر به این و آن بدهکارند ….
دوباره «استغفر الله» می گوید. پلک هایش سنگین شده اند. چشم هایش را که حرکت می دهد، درد می گیرند. حوصله نمی کند که از تپه امام زاده پایین برود و از استخر مشتی آب بردارد و بر صورتش بزند. چشم هایش را می بندد تا دردشان تسکین یابد. تصاویر جلوی چشمانش رژه می روند.
هنوز چند ساعتی تا غروب مانده. نشسته روی نیمکت چوبی، کنار در سید آقا. دست هایش، که بدن بی سر عروسک را در میان خود پنهان کرده اند، به عرق نشسته اند. غرق در فکر است. چیزی در اعماق دلش دارد می لرزد و تکان می خورد و سر بیرون می آورد. یک حس گنگ و قدیمی. یک احساس محبت دیرینه. تعلقی گنگ. مثل آرزوی پدر بودن. یک دفعه، صدای افتادن چیزی را می شنود. زود از روی نیمکت بلند می شود و داخل امام زاده می دود. بهاره، دختر مراد را می بیند که کنار ضریح، روی زمین ولو شده. دانه های عرق، روی پیشانی دخترک برق می زنند. دخترک ترسیده و نفس نفس می زند. از چشم هایش معلوم است که می خواهد زیر گریه بزند.
رجب تند چشم هایش را باز می کند. سرش را بالا می آورد. چند لحظه اطرافش را نگاه می کند. چیزی تا طلوع خورشید نمانده. نباید خوابش ببرد. باید تا قبل از گرم شدن هوا، زمین های موقوفه سید آقا را آبیاری کند.
دشت زیر پای تپه سید آقا آرام خوابیده است. چیزی از جزئیاتش پیدا نیست: نه زمین های سید آقا که به انتظار نشسته اند تا امروز هم با طلوع خورشید همه آب های قنات را به کامشان بریزد، ونه آن صخره بزرگ خفته بر بالای زمینش که حالا فرمانروای بی منازع آن قطعه خشکیده دشت شده.
چند پشه با وزوزی آزار دهنده دور سرش می چرخند. با دست آنها را می پراند. چشم های رجب هنوز می سوزند. پلک هایش را، نمی تواند باز نگه دارد.
تقصیر خودش است. خودش آنقدر به قدمعلی اصرار کرده بود که شبانه از شهر برگردند. وگرنه آن بنده خدا که می گفت شب را همانجا بمانند. اگر اسم سید آقا را نمی آورد که قدمعلی راضی نمی شد این همه راه را بکوبند و شبانه به ده برگردند. هرچند خودش هم کف دستش را بو نکرده بود که داخل وانت خوابش نمی برد.
رجب، سرش را به دیوار امام زاده تکیه می دهد. پشه ها رهایش نمی کنند. پلک هایش را می بندد. سعی نمی کند دوباره بازشان کند. نفس هایش آرام می شوند.
زنش دیگر تحمل ندارد. می گوید یا می تواند کنایه های در و همسایه را تحمل کند یا بدبختی حالایشان را. طاقت هر دو را ندارد. آب قنات هنوز کم است. زمینش خشک و شخم نخورده، کنار زمین های سید آقا رها شده. با دستمزد تولیت سید آقا، زندگی او و زنش نمی گذرد. باید از امام رضا کمک بخواهد. آقا کریم است. کاروان زوار دارد راه می افتد. سوارشان نمی کنند. زنش زخم زبان می زند. پول ندارند. اتوبوس، بدون آنها راه می افتد.
رجب چشم هایش را باز می کند. عرق کرده است. دور و برش را نگاه می کند. هوا هنوز روشن نشده است. پایین تپه را نگاه می کند. سیاهه مبهمی از صخره بزرگی، که بالای زمینش را اشغال کرده، به چشمش می خورد. نسیم خنکی که نشانه آغاز روز است با بوی گیاهانی که رطوبت شبانه عطرشان را بلند کرده به صورتش می خورد. از جیب کتش پارچه ای بیرون می آورد و نم پیشانی را می گیرد.
بیچاره پسر مراد، تمام تنش یکپارچه خیس عرق است. مادرش می گوید دو روز است روی تب، لرز هم کرده. چشم های بهاره، تا به خانه رسیده اند، جان گرفته. دیگر مثل طول راه امام زاده تا خانه شان که ساکت دست رجب را گرفته بود و پا به پای او تقریبا دویده بود، بغ نکرده. زنده شده و به مادرش کمک می کند تا وسایل برادرش را در بقچه ای بپیچند.
این دختر کوچک چه حال و روزی داشته! رحم خدا بود که قدمعلی و وانتش دم دست بودند وگرنه معلوم نبود پسر مراد یک روز دیگر هم، تا امروز، دوام می آورد. آن جور که دکترها و پرستارهای بیمارستان دور و برش را گرفته بودند حتما حالش خیلی خراب بود.
پلک های رجب نیمه بازند. خواب از سرش دست بر نمی دارد. نمی تواند تند تند پلک نزند. سوزش چشم و سردردی گنگ، رهایش نمی کنند. تسلیم می شود. به خودش می گوید هنوز تا گرم شدن هوا زیاد مانده. دراز می کشد روی نیمکت. صدای چوب ها به هوا می رود. خودش را جمع و جور می کند. کلاهش را از سر بر می دارد و تا می کند و زیر سر می گذارد. چشم هایش زود اسیر خواب می شوند.
نشسته است روی نیمکت چوبی، کنار در امام زاده. هنوز چند ساعتی مانده تا خورشید غروب کند. دارد عروسک را نگاه می کند. عروسک سر ندارد. دست ها و پاها و بدنش را، جا به جا، از میان پول های داخل ضریح جمع کرده و به هم وصلشان کرده. باید عروسک ارزان قیمتی باشد: دختری با موهای بلند طلایی و چشم های آبی همیشه باز یا پسری ….
در همین فکرها استت که دخترک سلام می کند با گونه های سرخی که سرخ تر شده اند. رجب با سرعتی که از خودش سراغ ندارد بدن بی سر عروسک را بین دست هایش پنهان می کند. با صدایی گرفته جواب سلام دخترک را می دهد و بعد اسمش را می پرسد. سوالی که تا به حال از هیچ کودکی نکرده است. «بهاره»، آهسته و نیم خورده، جواب می دهد و تند داخل امام زاده می دود. دست های رجب که بدن بی سر عروسک را در میان خود پنهان کرده اند، به عرق نشسته اند. دوباره بعد سال ها فرار، غم ابتری به سراغش آمده. دلش می خواهد که آن دخترک را در بغل بنشاند و بر سرش دست بکشد و عروسک را، نه بی سر که با سری زیباتر، به او هدیه بدهد. یک دفعه صدای افتادن چیزی را می شنود. زود از روی نیمکت بلند می شود و داخل امام زاده می دود. بهاره را می بیند که کنار ضریح روی زمین ولو شده.
رجب چشم هایش را باز می کند و زود دوباره آنها را می بندد. این بار کاملا پلک هایش را جمع می کند و بعد آهسته آهسته بازشان می کند. نور خورشید همه جا را روشن کرده است.
صدای زنگوله هایی که به گردن بزهای گله وصل است و هیاهوی غیر قابل تمیز آنها، فضا را پر کرده. صدای برخورد قلوه سنگ هایی که در فرارشان از زیر پای گوسفندها به هم می خورند و پارس های گاه به گاه سگ های گله، که متعرض شیطنت آنها می شوند، هوشیارش می کند.
تند روی نیمکت می نشیند. تخته ها دوباره سر و صدا می کنند. کلاهش را می بیند که روی زمین افتاده. خاکش را می تکاند و آن را روی سر می گذارد. چند لحظه دور و بر را نگاه می کند. بعد چشم هایش را با کف دست می مالد. دست هایش را روی زانوها می گذارد و وزن بالاتنه اش را روی آنها
می اندازد. ابرو بالا می اندازد. پوست آفتاب خورده پیشانی اش. پر چروک تر می شود. چند بار چیزی را در دهان مزه مزه می کند.
صدای فریادی می آید. گردن می کشد. کرامت چوپان است. برایش دست تکان می دهد و بلند و کشیده سلام می دهد. دیدار آشنای همیشگی صبحگاهی اش، لبخند را به لبانش می دواند.
یادش می آید که چرا آنجاست. که دیروز عصر، بعد اینکه پول های داخل ضریح را جمع کرده، بهاره را دیده، تا خانه مراد رفته، برادر بهاره را با وانت قدمعلی به بیمارستان شهر برده اند و همه پول هایی را که برای زیارت کنار گذاشته بوده، خرج مداوای پسر بیچاره مراد کرده.
به پایین تپه نگاه می کند. در پس غبار عبور گله، زمین های سید آقا منتظرش هستند تا امروز هم همه آب های قنات را به کامشان بریزد. صخره بزرگ بالای زمینش هنوز سرجایش است. ایستاده بر بلندای زمینی که انگار سالهاست بایر است.
چقدر طول می کشد تا پول سفر را باز جور کند؟ دوباره کی قسمتش خواهد شد که به پابوس امام رضا برود؟ این خشکسالی، این همه رنج و گرفتاری، چه وقت رهایش خواهد کرد؟
پشه ها می خواهند تک تک حفره های صورت رجب را کشف کنند. رجب با دست دورشان می کند. باز هم به پایین تپه نگاه می کند و به جاده ای که کمی دورتر زمین او و موقوفه های سید آقا را از بقیه ده جدا می کند. خطی که مرز جدایی تنهایی دایمی او از روزهای پر صدای روستاست.
چرا امروز این جدایی خود خواسته را می بیند؟ چرا بعد سالها، امروز، دلتنگ شنیدن صدایی تازه شده؟ آیا به دنبال مایه تسلایی است؟ نکند دلبستگی به پول ها، دلش را به آشوب کشانده؟ این چه آشوبی است که بر دلش چنگ می زند و رهایش نمی کند؟ از حرف های زنش می هراسد یا بی دنبالگی خودش؟ چرا هیچ کس پیدایش نیست تا رشته این فکرها را ببرد؟ چرا از بهاره خبری نیست؟
باز هم پشه ها به سراغ رجب می آیند. این بار بدون اراده می راندشان.
اما چرا دخترک باید این همه راه را، از ده تا اینجا، بیاید؟ او که به حاجتش رسیده. چرا باید بازهم بیاید و این چنین، آرامش فکرهای رجب را به هم بزند؟
اصلا چرا بهاره آمده بود؟ چرا با پای خودش آمده بود؟ چرا شش روز پشت سر هم، این همه راه را، با آن پاهای کوچکش، پشت سر گذاشته بود و تا اینجا آمده بود؟ مگر نمی توانست مثل بقیه اهالی ده، خودش را خسته نکند و نذری هایش را به زن رجب بسپارد تا رجب روز بعد، قبل از رفتن به سر زمین، داخل ضریح بیندازدشان؟
بغض گلوی رجب را گرفته است.
بیچارگی سراپای زندگی اش را گرفته. نه بچه ای، که به امید یک لبخند بی آلایشش، تحمل رنج ها را بر خود هموار کنند و نه مال و منالی، که دست کم جای خالی او را پر کند. تنهایی، خشکسالی، گرفتاری، ادبار روزگار. تنها روزنه امیدش به عنایت آقا هم که اینطور کور شده.
پشه ها، بوی اشک را شنیده اند. حجم وزوزشان، با تکان سر رجب از هم می پاشد.
دختر چهار ـ پنج ساله مراد، با این سن کم، شفای برادرش را از سید آقا گرفته؛ بعد او که سال هاست زمین های موقوفه سید آقا را می کارد و آب می دهد و ضریحش را تمیز می کند، اینطور گرفتار و درمانده خشکسالی مانده. یعنی سید آقا حال و روز او را نمی داند؟ مگر این خاندان همه اهل کرم نیستند؟ مگر سید آقا، برادر امام رضا نیست؟
رجب کلاهش را از سر بر می دارد و در دست مچاله می کند. اشک در چشم هایش حلقه زده است.
بی وفایی کرده بود. بیخود نیست آقا نطلبیده بودش. با چهل سال سن به اندازه آن دختر بچه چهار ساله عقل ندارد. سید آقا این همه وقت اینجا بود، بعد او می خواست تا مشهد …..
اشک ها از چشم های رجب پایین می غلتند. سرش را به چپ و راست تکان می دهد و مویه
می کند.
کاش کوچک می شد. تا دست هایش را زیر پیراهنش مشت می کرد و با شرم به هرکه دم در سید آقا نشسته بود سلام می کرد و در جواب سوالش، نیم خورده اسمش را می گفت و به داخل می دوید. بعد، دستهایش را به ضریح می گرفت و بالا می رفت و زور می زد تا اینبار سر بهترین عروسکش را، کنار دست ها و پاها و تنه آن، مثل پنج روز قبل، داخل ضریح بیندازد. اما نمی توانست و بر زمین می افتاد و بعد ….
رجب می زند زیر گریه. شانه هایش محکم تکان می خورند. سر کم مویش را در میان دست هایش پنهان می کند. زار می زند.
***
از امام زاده که بیرون می آید چشم هایش سرخ سرخند. رد اشک از گونه هایش گذشته و در انبوه محاسن سیاهش گم شده. نگاهی به آسمان می اندازد که آبی آبی است، بی هیچ تکه ابری. بعد به دشت زیر پای تپه امام زاده نگاه می کند که بی تاب از گرمای آفتاب. بر زمین لمیده است. صدای پرنده ها گوش را پر می کند. تعجب می کند. این همه صدا، تنها مهمان فصل بهار این دشت است نه مثل حالایی، در میانه تابستان. باید به سراغ زمین ها برود تا بلکه بتواند برای اولین بار، بعد سالها، قبل غروب خورشید، به ده برگردد و از بهاره و زن مراد حالی بپرسد.
از تپه پایین می آید. نگاهش بر همه چیز، دمی می ماند. گویی همه را بار اولی است که می بیند. یک لحظه نگاهش روی شریک ناخواسته زمینش ثابت می شود. انگار صخره از همیشه بزرگتر شده. چند بار پلک می زند. صخره بزرگتر نشده اما زمین دور و برش تیره تر شده است. تیرگی، چیزی بیش از سایه صخره است.
می دود. یک نفس تا خود صخره می دود. بعد چهار دست و پا خودش را روی زمین رها می کند. گل تازه به لباس هایش خوشآمد می گوید. از زیر صخره. چشمه ای می جوشد.
اردیبهشت ۸۲
برچسبامام رضا امامزاده داستان کوتاه دختر زيارت متولي نذر يتيم
مطلب پیشنهادی
داستان کوتاه «در حوالی گناه»
سلام نماز صبحش را که داد، گوشی تلفن همراهش را برداشت. نوشت: «سلام. میخوام بیام …
سلام. وبلاگ خیلی خوبی دارید …. قربتا الی الله لینک دادم. موفق باشید.
راستی آدرسم رو فراموش کردم.
من همیشه اینجا سرمیزنم. ولی اینبار غافلگیر شدم. واقعا طراح خوبی هستی . خیلی قشنگ شده است. به وبلاگ من هم سری بزن محمد آقا!
سلام! چه می کنه این بازیکن!!!!!!!
سلام. من گاهی سر میزنم ببخشید که نظز نمیگذارم. به دوستان سلام یرسانید.
بسم الله . جناب آقای سرشار. مطلب زیبای شما با عنوان خاک سفید را با رعایت امانت و حفظ نام و ادرس شما در وبلاگ خود بنام شما منتشر کردم . انشائ الله موفق باشید. انشا’ الله در اولین فرصت درج لینک خواهم کرد. یا حق.
خیلی خوبه