قالب وردپرس افزونه وردپرس

سنت، در مسیر یک ستاره سرگردان | نگاهی به فلسفه و سیاست در رمان «خانه پترو داوا»

«خانه پترو داوا» روایتی نو از سرگذشت بشر در ابتدای قرن بیستم است. داستان زندگی استلّا (ستاره)، دختری کوه ‌نشین که با شروع قرن بیستم به دنیا آمده است، نمادی از زندگی بشر در شروع این قرن پرآشوب است.
مادر استلّا، دختری بوده است که کولی‌ها، ازدواج او را با یک شاه‌زاده پیش‌گویی کرده بوده ‌اند. اما سرنوشت چنین مقدر می ‌کند که مادر استلّا، روکسانا روکا، با معلم دهکده ازدواج کند.
روکسانا در انتهای روزگاری زندگی می ‌کند که ازدواج با شاه‌زادگان، نهایت سعادت هر دختری است. اما معلم بیست ساله دهکده، یک شاه‌زاده نیست. او به کوهستان تعلق ندارد و تنها برای این مأموریت آمده که جامعه سنتی روستای پترو داوا را، «مدرن» کند:
«من از جانب پادشاه به این‌جا آمده ‌ام که روح فرزندان و حتی بزرگ‌سالان شما را، با فروغ حقایق روشن کنم و به شما خواندن و نوشتن بیاموزم.» (صفحه ١٠)
ورود مدرنیسم به جامعه سنتی، قرین تردیدها و ابهام‌های زیادی است. روکسانا سخت مردد است. روحیات او و خلق و خوی معلم دهکده نامتجانس ‌اند. هر چند معلم دهکده، چون مردان پترو داوا لباس می ‌پوشد و غذا می ‌خورد.
سرانجام روکسانا در پی اصرارهای معلم دهکده راضی می ‌شود، اما تنها پیش ‌شرط او برای این آمیختگی، «وفاداری» است.
بی ‌وفایی مدرنیسم نسبت به سنت‌ها، زود آشکار می ‌شود؛ معلم دهکده فریفته زن یهودی شوهرداری می ‌شود. «روزا موندا» (موندا یعنی پول)، زن مسافرخانه ‌داری است که بسیاری از مردان ساکن مسافرخانه «پول طلا» را، با طعم گناه آشنا کرده است. اما علت اصلی بی‌ وفایی مدرنیسم نسبت به سنت، پیوند گناه‌ آلود مدرنیسم با سرمایه ‌داری یهودی است:
«حیم (شوهر روزا)، خودش مثل همه یهودیان، همیشه برای تجارت در سفر است. این قوم در این دنیا یک وطن بیشتر ندارند؛ وطنی گرد و کوچک. آن‌قدر کوچک که بتوانند در جیب جایش دهند؛ و آن پول است. آن‌ها همه چیز را قربانی وطن‌شان می ‌کنند. ولی ما این وطن را «چشم شیطان» می ‌نامیم.» (صفحه‌ی ۵۶)
اسب‌ها، زنبورها و طبیعت پترو داوا، همه مجریان عدالت خداوند هستند. معلم دهکده، به خاطر این خیانت، بی‌رحمانه مجازات می ‌شود. اسب‌های تربیت شده توسط خود او، با شکستن سورتمه، وی را پنج کیلومتر بر زمین می ‌کشند و عدالت الهی را اجرا می ‌کنند.
بدین‌گونه، همای سعادت از زندگی روکسانا پرمی ‌کشد و پیوند گناه‌ آلود مدرنیسم و سرمایه ‌داری یهودی، زندگی او را برای همیشه نابود می ‌کند.
اما چرخ زندگی از حرکت باز‌نمی ‌ایستد. استلّا، دختر قرن بیستمی، باید زندگانی نویی را آغاز کند. اولین حضور استلّا در مجلس عمومی رقص، با ورود رومانی به جنگ اول جهانی (١٩١۶) هم‌زمان می ‌شود. جنگی که آغاز آن، به مضحکی پایانش است:
«هیچ موجبی برای جنگ نه با آلمانی‌ها، و نه با فرانسویان، در دست نداریم.[…] گویا دولت برای تعیین دشمنان ما یک بار قرعه ‌کشی کرده و قرعه سفید در آمده است. ولی چون لازم بوده که ما هم وارد جنگ شویم، بنای کار را بر بازی شیر یا خط گذارده‌ اند. زیرا جنگ جهانی است و همه ملت‌های روی زمین، اعم از کوچک و بزرگ، ناگزیرند در آن شرکت کنند.»
جنگ، پیش‌گویی کولی‌ها را محقق می ‌کند. استلّا با ژنرال روسی سی ساله‌ای، که شاه‌زاده هم هست، ازدواج می ‌کند. اما خیلی زود، خوش‌بختی ‌اش پایان می ‌پذیرد.
در روسیه، انقلاب بلشویکی (١٩١٧) رخ می ‌دهد و شاه‌زاده و شاه‌زاده ‌خانم، در ابتدای سفر ماه عسل خود، گرفتار انقلابیون درنده و بی‌رحم می ‌شوند. استلّا با دلیری غریزی خود، شوهر زخمی ‌اش را از مهلکه بیرون می‌ برد و قهرمان ملی رومانی می ‌شود. هر چند، شاه‌زاه زخمی جان به در نمی ‌برد و می ‌میرد. این‌بار بلشویک‌ها هستند که سعادت را، از زندگی بشر قرن بیستمی می ‌گیرند.
«اگر به حرف اسب‌ها گوش کرده بودم، پرنس زخمی نمی ‌شد. اسب‌های من انقلاب روسیه را حدس زدند، و این فاجعه را، که برای بشریت از توفان نوح وحشتناک‌تر است، به من خبر دادند.» (صفحه ١۴٩)
استلّا، شاه‌زاده ‌خانم ناکام و بیوه، نوزده ساله است که جنگ پایان می ‌یابد. رومانی عنوان «رومانی کبیر» را پیدا می ‌کند؛ اما تمام دارایی‌هایش، به یغمای آمریکاییان می ‌رود. پایانی که مضحک‌تر از آغاز آن است:
«هیأت نمایندگی رومانی در [کنفرانس] ورسای حضور داشت. اعضای آن را منحصراً مدیران بازرگانی خارجی آمریکا تشکیل می ‌دادند. آن‌ها با ابراز احساسات و کف ‌زدن‌های ممتد، نه تنها مفاد تعهدنامه را پذیرفتند، بل‌که مضافاً اعلام داشتند که تصویر پرزیدنت ویلسون[رئیس جمهور وقت امریکا] زینت‌بخش همه کتاب‌های درسی خواهد شد، مجسمه ‌اش در همه شهرهای رومانی نصب خواهد شد، و هر خیابانی که پیاده‌ رو آن بیش از یک متر عرض داشته باشد، خیابان «پرزیدنت ویلسون» نام‌گذاری خواهد شد.» (صفحه ١۶٧)
استلّا به دعوت مادر شوهرش، از پترو داوا خارج می ‌شود و پا به محافل اشراف و اعیان اروپا می ‌گذارد؛ او دیگر ستاره مجلس ‌هاست، تا این‌که عاشق می ‌شود. فطرت استلّا، نادانسته او را دل‌بسته یک کشیش می ‌کند. گویی روح بشر قرن بیستم، سرخورده از این همه سختی و ناکامی، به دامان خداوند پناه می ‌برد:
«اگر هر آیینه استلّا به کلی از دست نرفته باشد، مردی را که دوست دارد، یقیناً و واقعاً خداست که به روی زمین آمده است. […] زن پترو داوا، زن پیش ‌پاافتاده و بی ‌ارزشی نیست.» (صفحه ١٩١)
اما خدای آیین مسیحیت، قادر به ارضای عطش بشر قرن بیستم نیست؛ کشیش اجازه ندارد ازدواج کند. استلّا، تنها راه فرار از این شکست عشقی را در بازگشت به پترو داوا می ‌بیند:
«هر انسانی زندگی را باید به همان شیوه سر کند که پدران و نیاکانش، نسل‌ها پیش از وی سر کرده ‌اند. تنها در این صورت است که زندگی به درد می ‌خورد و شایسته دوام یافتن است.» (صفحه ٢١٣)
استلّای قرن بیستمی، تصمیم می ‌گیرد به «سنت» بازگردد، شاید که قرار پیدا کند. اما باز هم مرتکب اشتباهی می ‌شود که مادرش روکسانا انجام داد.
استلّا در راه بازگشت، با افسر جوانی آشنا می ‌شود که می‌خواهد ارتش را برای همیشه ترک کند. او در دوره افسری، بهترین افسرهای رده‌ خود بوده؛ اما حالا تصمیم گرفته است که زندگی ‌ای «با سرعت پای آدمی» را آغاز کند.
او هم، چون استلّا، از مدرنیسم فرار می ‌کند. اما جنس فرارش، از نوعی دیگر است. استلّا به این افسر جوان دل می ‌بندد و با این کار، اشتباهی بزرگ مرتکب می ‌شود. استلّا نمی ‌فهمد که فرار آن دو از مدرنیسم، از دو گونه جدا از هم است. پیوند با ناهم‌جنس، همان بلایی را بر سر او می ‌آورد که برسر مادرش روکسانا آمده بود.
افسر جوان، که از ابتدا خونش عفونی بوده، دیوانه می ‌شود. زنبورها عفونت مغز او را می ‌فهمند و سراپایش را می ‌گزند. شوهر جدید استلّا، دیوانه می ‌شود و دیگر هیچ کس را نمی ‌شناسد. گویا دیوانگی او، نمادی از مرض پنهان افکار پست ‌مدرنیستی است که به تباهی او می ‌انجامد. پیوند سنت و پست ‌مدرنیسم این‌بار هم از هم می ‌گسلد.
اما اینک سنت زخم خورده است. فرزند به دنیا نیامده‌ استلّا، به بیماری پدر دچار است. پزشکان تصمیم می ‌گیرند که جنین را سقط کنند؛ اما استلّا باشکوه‌ترین تابوت و آرامگاه را برای فرزند خود مهیا می ‌کند:
«دومینتزا (شاه‌زاده) استلّا عریان شد. خود را در رودخانه افکند و برخلاف جریان شروع به شنا نمود.[…] در محلی که نامش تونچه است و در آن‌جا آب، مثل آب داخل دیگ، می ‌جوشد.[…] دومینتزا و رودخانه با نیروی برابر نبرد می ‌کردند. هیچ یک از آن دو بر دیگری برتری نداشت. هر دو با هم مساوی بودند…» (صفحه ٣٣٣)
موخره:
خانه پترو داوا/ کنستان ویرژیل گئورگیو (١٩١۶-١٩٩٢)/ ترجمه حسن اروندی/ انتشارات امیرکبیر/ چاپ دوم با ویرایش جدید: تهران، ١٣٨١/ ١۵٠٠ نسخه/ ٣٣۶ صفحه/ دوهزار تومان.
دیگر آثار نویسنده: محمد (صلی الله علیه و آله)، پیامبری که از نو باید شناخت/ دومین شانس/ ساعت ٢۵/ و…

مطلب پیشنهادی

درد نوشتن!

وقتی درد نوشتن می خواهد به سراغم بیاید، از یک هفته قبل می فهمم. ویار …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *