وقتی که یلدا گفت شام نداریم، هنوز به عمق فاجعهای که داشت اتفاق میافتاد، پی نبرده بودم.
تازه دو ساعت بود که تلفن دوستی قدیمی، مثل قلاب جرثقیل سرنوشت، مرا از خیل بیکاران بیرون آورده بود. شغل جدید من، سردبیری همزمان دو هفتهنامه بود: یکی ویژه پسران جوان و دیگری مخصوص دختران جوان.
به خاطر زمان کم باقیمانده تا انتخابات، کار آنقدر فوریت داشت که باید از فردای همان عصر، در دفتر تازه راه افتاده هفتهنامهها حاضر میشدم و با جمع کردن دوستان و همکاران مطبوعاتیِ خوشفکرِ پراکنده در اینور و آنور، در عرض سه هفته اولین شماره هر هفتهنامه را تحویل میدادم.
شاید اگر تخصص من انجام این دست کارهای فوریتی و دقیقه نود نبود، هرگز چنین همای سعادتی بر شانهام نمینشست. چرا که هر چند سال یکبار، چنین نهادها و ارگانهایی به فکر انتشار نشریه برای جوانان و هدایت آرای آنان میافتادند.
(مرا ببخشید که به دلایل شغلی، از گفتن نام حامی اصلی این دو هفتهنامه معذورم.)
وقتی که یلدا گفت شام نداریم، پیش از هر فکر دیگری تعجب کردم. در این سه سال زندگی مشترک، یلدا از هیچ فداکاریای دریغ نکرده بود و هرگز ندیده بودم در خانهداری و شوهرداری کم بگذارد. طبیعی بود اولین فکری که به ذهنم برسد، نداشتن مواد اولیه تهیه شام باشد.
اما علت شام نداشتن ما، این نبود. یلدا خیلی راحت گفت: «حوصله شام درست کردن ندارم.» و رفت و روی مبل جلوی تلویزیون نشست و کنترل در دست، به دنبال مجموعه تلویزیونی ایرانیای گشت تا به تماشایش بنشیند.
یلدا، یلدای همیشگی من نبود. همین را به او گفتم. اولین اصل در روابط زناشویی، داشتن صداقت است. ضمن اینکه نباید نگرانیها و دغدغهها را به حال خود رها کرد. بهترین راه برای حل اینگونه مشکلات، بیان صادقانه آنها به طرف مقابل است.
یلدا حرف مرا قبول نداشت. من هم اصرار نکردم که عقیده شخصیام را به او بقبولانم. به جای این تلاش بیهوده، پیشنهاد کردم تا خودم شام را درست کنم. یلدا جوابی نداد. اما از قیافهاش میشد خواند که این پیشنهاد برایش اهمیت چندانی نداشته است.
در آن لحظه، وجود من پر از انرژی منفی بود. برای اینکه انرژی منفیام را به یلدا منتقل نکنم، نظر او را پرسیدم.
ـ به نظرت برای شام چهکار کنیم؟
یلدا اول جوابی نداد. بعد در حالی که نگاهش به صفحه تلویزیون بود، گفت: «من شام نمیخورم. گرسنه نیستم.» و موهایش را پشت گوشش انداخت.
من از زنهایی که موهایشان را پشت گوش میاندازند، خوشم نمیآید. احساس میکنم در چنین حالتی، گوش مثل یک تکه غضروفِ زشتِ سوراخ بیرون میافتد. این را یلدا هم میداند. اما در آن لحظه اصلا به ذهنم خطور نکرد که ممکن است یلدا به عمد، موهایش را پشت گوش انداخته باشد. برای همین، نزدیک او رفتم و با ملایمت و محبت، موهایش را از پشت گوشش آزاد کردم.
یلدا اصلا به من نگاه نکرد. تنها واکنش او به این عمل من، انداختن دوباره موها به پشت گوش بود.
واضح بود که یلدا از چیزی ناراحت است. بنابرین اشتها نداشتن او و حتی تهیه نکردن شام، همه و همه، تبعات این ناراحتی درونی بود. میدانستم تنها راه برونرفت از این تنگنا، حرف زدن درباره این ناراحتی است. بنابرین جلوی یلدا رفتم و دو زانو، روی زمین نشستم. یلدا هنوز به تلویزیون نگاه میکرد. دست او را با دو دست گرفتم و آهسته، انگشتان و پشت دستش را نوازش کردم. پس از چند لحظه، گفتم: «یلدا جان! من تو را رنجاندهام؟»
ـ چی؟!
دوباره جملهام را تکرار کردم. یلدا بدون اینکه نگاهش را از صفحه تلویزیون بردارد، جواب منفی داد.
این شروع خوبی نبود. گفتم: «یلدا جان! به من نگاه کن.» چند ثانیه هیچ اتفاقی نیفتاد. بعد یلدا کمحوصله به چهره من نگاه کرد و گفت: «دارم فیلم میبینم.» البته دقیقتر این بود که میگفت در حال تماشای مجموعه تلویزیونی هستم. اما آن دم، وقت این نکتهسنجیها نبود.
گفتم: «فردا بعد از ظهر، دوباره این را پخش میکنند. آن موقع، با هم مینشینیم و تماشایش میکنیم.»
یلدا نفس بلندی کشید؛ تلویزیون را خاموش کرد و به پشتی مبل، تکیه داد.
ـ شما که باید از فردا هفتهنامه دخترانتان را دربیاورید!
اصلا یادم نبود. آنقدر رفتار یلدا و تلاش ذهنیام برای مدیریت اوضاع بههمریخته روابطمان، افکارم را پراکنده بود که امر به این مهمی را از یاد برده بودم. گفتم: «اصلا یادم نبود! ببخشید.»
یلدا جوابی نداد. نگاهش به من نبود. اما رد نگاهش هم مشخص نبود. البته نه اینکه ثابت نباشد.
ـ باید خدا را خیلی شکر کنیم.
یلدا فقط سر تکان داد.
ـ بالاخره از این بیکاری درآمدیم.
باز هم سکوت.
ـ چرا چیزی نمیگویی؟
ـ چقدر حقوق میدهند؟
لحنش خیلی از سرِ سیری بود. گفتم: «نمیدانم. شاید فردا در اینباره هم حرف بزنیم.» اما خوشحال بودم که یلدا وارد این بحث شده است.
ـ اینها را دقیق مشخص کن. نشود مثل جاهای دیگر!
کمی عصبی شدم. تکرار یاد کلاهبرداریهای گذشته و ضررهایی که به من و خانوادهام وارد شده بود، همیشه همین حالت را در من به وجود میآورد.
ـ این دوستم که زنگ زد؛ آدم معتبری است. تازه پشت سر پروژه، […] است. آنها هم که در پول غلت میزنند.
(مجددا باید ببخشید که از آوردن نام حامی اصلی این نشریات معذورم.)
ـ حالا چرا هم پسران هم دختران؟
یلدا داشت نگاهم میکرد.
ـ خوب به خاطر تفاوتهای جنسیتیشان است. طبیعتا این تفاوت روی طرز فکر و علایقشان هم اثر میگذارد.
ـ چرا فقط پسران نه؟ دخترها را چه کار دارند؟
در جمله یلدا، نوعی عرق جنسیتی وجود داشت. احساس کردم با مادری طرف هستم که مثل یک مادهشیر از کودکش دفاع میکند.
ـ نصف آرا مال زنان است. اکثریت خاموشی هستند که معمولا در انتخاباتها فراموش میشوند و کمتر برای جذب رایشان، کار جدیای صورت میگیرد.
ـ چرا شما باید سردبیر هفتهنامه دختران جوان باشید؟
تاکید یلدا روی واژه «جوان» زیاد بود. حس شوخیام گل کرد. گفتم: «خوب میخواستی دختران پیر باشند؟!»
ـ نخیر! چرا شما باید سردبیر هفتهنامه دختران جوان باشید؟
این بار تاکید یلدا بر واژه «شما» بود.
ـ برای اینکه احساس کردهاند کار تنها از عهده من برمیآید. کمتر کسی میتواند در عرض سه هفته، مقدمات انتشار دو هفتهنامه را آماده کند.
ـ یعنی هیچ زنی نبود که عرضه این کار را داشته باشد؟
ـ احتمالا نه.
ـ نه؟!!
ـ بله. این کار، کار سادهای نیست. یک نوع مدیریت بحران قوی لازم دارد. در کنارش باید شناخت دقیقی از نیروها داشته باشد. انتشار دو هفتهنامه چیز کمی نیست.
ـ حالا چرا باید برای دختران جوان هفتهنامه چاپ کنید؟
ـ قبلا که گفتم عزیزم!
ـ چرا تو باید سردبیر هر دو باشی؟
ـ یعنی میخواهی بگویی من نمیتوانم؟
ـ نخیر. من که به تو کاری ندارم!
ـ پس مشکل چیست؟
ـ خوشم نمیآید شوهرم با دختران جوان سر و کله بزند.
ـ به من اعتماد نداری؟
گفتن این جمله برایم سخت بود. یلدا هم متوجه شد. گفت: «اگر به تو اعتماد نداشتم که زنت نمیشدم.»
ـ پس چه؟
دستهایش در دستهایم بود. گفت: «من به دخترها اعتماد ندارم.» و بعد اشک در چشمانش حلقه زد. گفتم: «عزیز من! مگر میخواهند چه کار کنند؟»
گفت: «تو این چیزها را نمیفهمی. زن نیستی که بفهمی.» دستهایش را از دستهایم بیرون کشید و صورتش را میان آنها پنهان کرد.
ـ هر وقت از من خسته شدی، به خودم بگو. خودم میروم. بعد هر کاری خواستی بکن.
چشمهای یلدا سرخ بود. اشک مژههایش را خیس کرده بود و هر دو ـ سه تای آنها را به هم چسبانده بود.
گفتم: «وقتی گریه میکنی خیلی قشنگ میشوی!» میان گریه، تهخندهای بر لبانش نشست. ادامه دادم: «عزیز من! از این حرفها که میزنی دلم میشکند. آخر من چرا باید از گلی مثل تو خسته بشوم؟!»
اینگونه تعریفهای شوهران از همسرانشان، در هر حالتی کارساز است. مثل روغنی که سرازیر میشود و اصطکاکها را از بین میبرد. باز گفتم: «هیچکس نمیتواند مرا از تو جدا کند.»
ـ تو نمیدانی. این زنها را من بهتر میشناسم. هر چه قر است زیر چادر است. تو این عفریتهها را ندیدهای.
هرچند که از صدور چنین حکمهای کلیای خوشم نمیاید و آن را منطقی نمیدانم، اما به تلاشم ادامه دادم.
ـ آخر قرار نیست که ما با دخترها ارتباط مستقیم داشته باشیم. مجله را چاپ میکنیم و میفرستیم روی دکه. یا […] آنجا که لازم میداند، پخشش میکند. اصلا کسی رنگ این دخترها را نمیبیند که شما نگران هستی.
ـ تلفن که میزنند! نامه که مینویسند! سعی نکن توجیه کنی!
ـ مگر چند ماه تا انتخابات مانده که شما اینقدر نگرانی؟! سه ـ چهار ماهه کار تمام است. تازه برای چنین نشریات انتخاباتیای، نه نشانی میزنند و نه تلفنشان را مینویسند. قرار نیست که با مخاطب ارتباط دو سویه داشته باشیم. پیامی را منتقل میکنیم و والسلام.
دستهایم را هم به هم مالیدم تا پایان کار را کاملتر نشان دهم.
آن شب یلدا راضی شد. از فردای آن روز، کار را شروع کردیم. هفتهنامه پسران جوان خیلی راحت، کارهایش روی غلتک افتاد و مطالب دو شماره هم آماده شد. اما کار هفتهنامه دختران جوان، پر از گیر و مشکل بود. من سعی کرده بودم برای تمام تحریریه دختران جوان، از خانمها استفاده کنم تا مشابهت جنسیتیشان، خود به خود کارها را پیش ببرد و باعث شود که بتوانند به زبان خود دختران برایشان مطلب تهیه کنند و ذائقهشان را بفهمند. اما این معادله جور در نمیآمد.
یا خانمها از این طرف بام سقوط میکردند و یا آن طرف. یا مطالبشان آنقدر جلف و سبک از آب در میآمد که حامی ما، حاضر به انتشار آن نبود و یا آنقدر سنگین و کم مخاطب که به درد شبکه چهار سیما میخورد.
علاوه بر همه این مشکلات، یک مدیر داخلی خوب هم پیدا نمیشد تا من توان کمتری را صرف رتق و فتق امور هفتهنامه دختران جوان کنم.
همین درگیریها باعث شده بود که شبها دیرتر به خانه بروم و صبحها زودتر بیرون بیایم. یلدا روزهای اول از این اتفاق راضی نبود و به بهانه های مختلف نارضایتی اش را اعلام میکرد. اما در مقابل استدلال من مبنی بر موقت بودن کار و نیاز ما به مبلغ قرارداد، پاسخ کافیای نداشت. بنابرین به این توافق رسیدیم که او به خانه پدرش برود تا مدت طولانی فراق را بتواند راحتتر تحمل کند.
اما یلدا در همین دیدارهای کوتاه شبانهمان با نشان دادن علاقهاش به مسایل هفتهنامهها، به من قوت قلب میداد. من هرشب ماجراهای روز را بی کم و کاست برایش میگفتم و حتی گاهی وقتها از او مشورت میخواستم تا احساس کند در موفقیتهای من شریک است و سهم دارد.
یکی از همین روزها، یلدا با من تماس گرفت و گفت که برای کمک به اقتصاد خانواده، کاری پیدا کرده است. کار یلدا، ویرایش مطالب یک مجله بود. در تماس تلفنیاش به این نکته اشاره کرد که برای برنخوردن به غیرت بنده، باید اضافه کند که نشریه ویژه بانوان است و عمده تحریریهاش خانمها هستند. ضمن اینکه تنها دو روز در هفته باید به آنجا سر بزند و یک روز مطالب را تحویل بگیرد و نوبت بعد، مطالب ویرایش شده را تحویل بدهد. جای بچههاهم که پیش پدربزرگشان امن است.
به مرور، حضور یلدا در محل کار جدیدش بیشتر شد و حتی یک روز به من اطلاع داد که به شکل غیررسمی، از مقام گزارشگری به مسئولیت صفحه ارتقا پیدا کرده و مسئول فعلی صفحه قول داده تا مسئله را با سردبیر مجله مطرح کند و موافقت او را کسب نماید.
اما وضعیت من در هفتهنامههایمان به این خوبی نبود. پس از اینکه پنج شماره از هفتهنامه پسران جوان منتشر شده بود و به زور، سه شماره از هفتهنامه دختران جوان را به چاپخانه رسانده بودیم، من قهر کردم.
دخالتهای حامی مالی و عزل و نصبهای بیجایشان علت اصلی این کنارهگیری تاکیتیکی من بود. من درواقع میخواستم با این کار، در زمینه هفتهنامه دختران جوان، موقعیت خودم را کاملا تثبیت کنم و با گرفتن اختیار کامل هفتهنامه، کار را سامان بدهم.
اما این تاکتیک خیلی موفق نبود. یک هفته بعد، همان دوست قدیمی دوباره با من تماس گرفت و ضمن دعوتم به ادامه کار، از حل مشکل دختران جوان خبر داد.
حامی مالی تصمیم گرفته بود خودش برای هفتهنامه دختران جوان سردبیری را تعیین کند که او زیر نظر من، مجله را منتشر نماید.
وضعیت جدید، حالت آرمانی مورد نظر من نبود اما چیز خیلی بدی هم به حساب نمیآمد. چرا که دیگر مشکلات هفتهنامه دختران جوان از دوشم برداشته شده بود و تنها نظارتی محتوایی و راهبردی بر دوشم میماند. بنابرین موافقت کردم و قرار شد فردای آن روز، مراسم معارفه سردبیر جدید برگزار شود. دوست قدیمی نام سردبیر جدید را هم گفت اما متاسفانه او را نمیشناختم. این مسئله با ابراز تعجب دوست قدیمیام مواجه شد. چرا که میگفت این سرکار خانم محترمه، از نویسندگان همان نشریه بوده است.
شب مساله را با یلدا در میان گذاشتم. یلدا خیل خوشحال شد. از اینکه به جای سر و کله زدن با آن همه زن، فقط یا یک نفر سر و کار خواهم داشت، راضی بود اما موافقت نهاییاش را به دیدن خانم سردبیر موکول کرد. من هم پیشنهاد دادم که یلدا فردا با من به مجلهمان بیاید و ضمن شرکت در مراسم معارفه، خانم سردبیر را خوب ورانداز کند و تصمیمش را بگیرد. هرچند که از او خواستم تا با سعه صدر و نظر به مضیقههای مالیمان، نظر نهاییاش مثبت باشد!
چند لحظه باید ببخشید. احساس میکنم دوباره یکی از آن حملههای عصبی دارد به سراغم میآید. باید چند تا از قرصهایم را بخورم تا جلوی حمله را بگیرند.
بله! این در این چند سال، حمله های عصبی رهایم نکرده است. مخصوصا هربار که یاد آن جلسه معارفه کذایی میافتم. روانپزشکم پیشنهاد داده که کل ماجرا را برای یکبار بنویسم و برای همیشه ذهنم را راحت کنم. نمیدانم چه خواهد شد ولی امیدوارم که همینگونه بشود.
به هرحال مراسم معارفه برگزار شد و همان اتفاقاتی هم که پیش بینی میکنید، اتفاق افتاد و شد آنچه شد.
من هیچگاه نفهمیدهام که چگونه یلدا به آن شکل فجیع مرا دور زد و به قول جوانان امروز پیچاند. یعنی غرور مردانهام هرگز اجازه نداده که چنین سوالی کنم. اما این را خوب میدانم که پس از مدتی این من بودم که موظف به هماهنگی مطالبم با او شدم.
آخر کار خیلی شیرین نبود. انتخابات برگزار شد و نامزدهای مورد نظر حامی مالی ما انتخاب نشدند. در نتیجه هفتهنامه پسران جوان هم تعطیل شد. اما هفتهنامه دختران جوان از وزارت ارشاد مجوز گرفت و همسر مسئول حامی مالی ما، مدیر مسئول شد و یلدا سردبیر ماند. هرچند هنوز که هنوز است، همان نام مستعارش را در شناسنامه هفتهنامه میگذارد تا کمتر به غیرت بنده بربخورد.
بچههارا هم به از خانه پدر یلدا به خانه آورده ایم و مسئولیت نگهداری آنها و طبیعتا خانه هم بر دوش بنده افتاده است. باید مرا ببخشید که بیش از این نمیتوانم مزاحم اوقاتتان شوم. چرا که یواش یواش یلدا به خانه میآید و هنوز برای شام کاری نکردهام.
۱۷ آذر ۸۴
برچسبداستان کوتاه زن زن ذليل فمينيسم مجله نشريه
مطلب پیشنهادی
قهرمانکشی ـ نگاهی به فیلم سینمایی «مزار شریف» حسن برزیده
یکی از نیازهای روزگار ما، معرفی «قهرمان»ها به جوانان و نوجوانان است. غربیها در قهرمانسازی، …
سلام. چقدر زیبا داستان مواجهه نسل مان را با انتخاباتها نوشته بودی. کلی خندیدم و کلی به یاد دوستان خانه دار افتادم که خانمهایشان…
مرسی! جالب نوشته شده بود. از خواندنش لذت بردم. و یک دست مریزاد به یلدا خانوم… چه کار میشه کرد خب! هر کاری میکنیم که بشینیم خونه و کار رو مثلا به کاردان بسپاریم… آخرش مجبوریم خودمون دست به کار بشیم دیگه!
قشنگ بود…
روحت شاد که شادم کردی!
زیاد خندیدم!
خستگی ازتنم بیرون رفت دلاور. شعری را که برای پدر فرستادم، باید برای این راوی بخت برگشته می فرستادم.
کنون رزم جومونگ و رستم شنو، دگرها شنیدستی این هم شنو
به رستم چنین گفت اون جومونگ!
ندارم ز امثال تو هیچ باک
که گر گنده ای من ز تو برترم
اگر تو یلی من ز تو یلترم
رستم انگار بهش برخورد، یهو قاطی کرد و گفت:
منم مرد مردان ایران زمین
ز مادر نزادست چون من چنین
تو ای جوجه با این قد و هیکلت
برو تا نخورده است گرز بر سرت
__________________
جومونگ چشماشو اونطوری گشاد کرد و گفت:
تو را هیچ کس بین ایرانیان
نمی داندت چیست نام و نشان
ولی نام جومونگ و سوسانو را
همه میشناسند در هر مکان
تو جز گنده بودن به چی دلخوشی
بیا عکس من را به پوستر ببین
ببین تی وی ات را که من سوژشم
ببین حال میدن در جراید به من
منم سانگ ایل گوکه نامدار
ز من گنده تر نامده در جهان
تو در پیش من مور هم نیستی
کانال ۳ رو دیدی؟ کور که نیستی
__________________
در این حال رستم پهلوان لوتی نباخت و شروع به رجز خوانی کرد:
چنین گفت رستم به این مرد جنگ
جومونگا ! تویی دشمنم بی درنـگ
چنان بر تنت کـــوبم ایـــن نعلبکی
که دیگر نخواهی تو سوپ، آبــکی
مگـــر تو نـــدانی که مـن کیستم؟
من آن (تسو) سوسولت! نیستم
منم رستم، آن شیر ایــران زمین
(بویو) کوچک است در نگاهم همین
بعد از رجز خوانی رستم پهلوان، جومونگ از پشت تپه ای که آنجا پنهان شده بود بیرون آمد:
جومونگ آمد از پشت تل سیاه
کنارش(یوها) مــادر بی گنـاه!
بگفت:هین! منم آن جومونگ رشید
هم اینک صدایت به گوشــم رسید
سوسانو هماره بود همسرم
دهــم من به فرمان او این سرم
چون او گفته با تو نجنگم رواست
دگر هر چه گویم به او بر هواست!
و بعد از حرفهای جومونگ درد دل رستم آغاز گردید:
و این شد که رستم سخن تازه کرد
که حرف دلش گفت (پس کو نبرد؟)
بگفت ای جومونگا که حرف دل است
که زن ها گـــرفتند اوضــاع به دست
که ما پهلوانیم و این است حالمان
که دادار باید رسد بر دل این و آن!
و این چنین شد که دو پهلوان همدیگر را در آغوش گرفتند
با عرض پوزش کند وکشدار است وهرچند که درسال ۸۴ نوشته شده.