وقتی که یلدا گفت شام نداریم، هنوز به عمق فاجعهای که داشت اتفاق میافتاد، پی نبرده بودم. تازه دو ساعت بود که تلفن دوستی قدیمی، مثل قلاب جرثقیل سرنوشت، مرا از خیل بیکاران بیرون آورده بود. شغل جدید من، سردبیری همزمان دو هفتهنامه بود: یکی ویژه پسران جوان و دیگری مخصوص دختران جوان. به خاطر زمان کم باقیمانده تا انتخابات، …
توضیحات بیشتر »