روز اول پنجشنبه صبح – اینجا قاضی ما هستیم، بازجو ما هستیم. همه چی تو همین اتاقه. خودمون شروع کردیم، خودمونم تمومش میکنیم. خیلی دوستانه بهت میگم. اگه همکاری کردی، رنگ خورشید رو هم میبینی. متوجه میشی؟ – چیو قربان؟ – چیو؟! همه اولش مث خودتن. نه از چیزی خبر دارن، نه کاری کردن. ولی یک روز، دو روز، نهایتا …
توضیحات بیشتر »بایگانی برچسب: بمب
داستان کوتاه «گلهای فراموشی»*
ـ خانم مدیر! آخر الآن که آژیر قرمز فایده ای ندارد. اگر هواپیما آمده بود یک حرفی. جلوی موشک را که نمیتوانند بگیرند. صاف میخورد به هدفش. این آژیر را هم برای دلخوشی مردم میکشند وگرنه موشک که پناهگاه و زیرزمین و این چیزها سرش نمیشود. – میدانم خانم فرامرزی! اگر قسمت باشد همه اینها حرف است. اما باید جواب …
توضیحات بیشتر »