قالب وردپرس افزونه وردپرس

داستان کوتاه «چشمان خسته»

مرد خودش را روی زمین ول کرد؛ طاقباز. چشمهایش را بست: چقدر خسته شده بود! چهره ناظر فنی مجله دوباره در یادش آمد. ناسزا بارش کرد. مدیر مسئول پوست سر هر دویشان را می‎کند. هم این سردبیری که خیر سرش ناظر فنی معرفی کرده بود و هم آن ناظر فنی‎ای که آن بلا را سر این شماره مجله آورده بود.
چقدر برای معرفی ناظر فنی مایه گذاشته بود تا مدیرمسئول قبولش کند! آن وقت این جوری حق‎شناسی کرده بود. مطمئن بود فروش مجله نصف می‎شود. با این روی جلد بد رنگ، چه کسی رغبت می‎کرد آن را از روی دکه بر دارد و داخلش را نگاه کند؟
دوباره ناسزا گفت. این چه ناظر فنی‎ای بود که حتی تا آمدن پیش او هم، نفهمیده بود رنگ زمینه جلد خراب شده؟ لااقل یک آدم خوش انصاف هم در چاپخانه پیدا نشده بود که دلش بسوزد و بیاید از او سؤال کند که مطمئن است رنگها درست اند یا نه. مجله چاپ شده بود و رفته بود برای صحافی که ناظر فنی، با آن لبخند گنده مسخره روی صورتش، آمده بود و آن را گذاشته بود روی میز مرد. مرد اول فکر کرده بود ناظر فنی شوخی اش گرفته و داده یکی از روی جلدها را که خراب شده صحافی کنند. اما وقتی فهمیده بود ناظر فنی اصلا نمی‎فهمد چه دسته‎گلی به آب داده، داغ کرده بود. جوانک کور رنگ بود، و بعدِ سی سال زندگی نفهمیده بود. آن وقت، خیر سرش، ناظر فنی هم شده بود!
مرد دستهایش را روی صورتش گذاشت و نفس عمیقی را که کشیده بود، محکم بیرون داد. هیچ کاری از دستش برنمی‎آمد. بایستی بی‎خیال می‎شد. کار از کار گذشته بود و آنچه نباید اتفاق می‎افتاد، اتفاق افتاده بود. مگر معجزه‎ای می‎شد، و کمتر ضرر می‎دادند.
خانه ساکت ساکت بود. یک بعدازظهر نسبتا گرم بهاری بود. صدای پچ پچ زنهای همسایه، که حتما داشتند مثل همیشه سبزی پاک می‎کردند، و جیغ و فریاد بچه ‎هایشان موقع بازی، از پنجره‎ها هجوم می‎آورد داخل. انگار زمان از حرکت ایستاده بود.
فرصت نمی‎کرد بخوابد. بایستی دوباره برای شام می‎رفت خانه مادر زنش. زن و بچه‎هایش دو شب بود که آنجا بودند. خودش هم آمده بود تا دوشی بگیرد و مقداری از کارهایش را بردارد و ببرد آنجا. وقتی یک شماره مجله زیرچاپ می‎رفت، چند روزی فرصت داشت تا کارهای خودش را سر و سامان بدهد. بعد دوباره روز از نو و روزی از نو. هرچند کاش هیچ وقت این شماره زیر چاپ نمی‎رفت.
فکر و خیال را ول کرد. آن قدر فرصت داشت که یک چرت کوتاه بزند و بعد دوش بگیرد. فعلا حوصله دوش گرفتن هم نداشت. دوست می داشت همین جور دراز بکشد و بگذارد فکرهای مزاحم، راهشان را بگیرند و از مغزش بروند. با خودش فکر کرد پنکه را بیاورد و روشنش کند و جلوِ بادش دراز بکشد. ترکیب سکوت خانه و صدای پنکه و زمزمه همسایه‎ها، برایش دلچسب بود.
با سنگینی بلند شد و رفت و پنکه را از کمد داخل اتاق بیرون آورد و گذاشتش گوشه هال، کنار پشتی‎ها. پارچه دور پنکه را، که زنش آن را با وسواس پیچیده بود، باز کرد و کنار پنکه انداخت. نزدیک ترین پریز برق، بی‎مصرف، پشت پشتی جا خوش کرده بود. پشتی را کنار گذاشت و دو شاخه پنکه را به برق زد. پنکه روشن نشد. دکمه‎هایش را فشار داد، اما پنکه کار نکرد.
کمی صبر کرد. خبری نبود. حالش گرفته شد. به پنکه ناسزا گفت. با خودش گفت شاید پریز برق ندارد. دست دراز کرد و فاز‎متر را از کشوِ میز تلویزیون درآورد. اما چراغ فازمتر روشن شد. نمی‎دانست که چراغ فازمتر، با هر ولتاژی، روشن می‎شود. نفهمید که برق آن قسمت، مشکل دارد. چراغ روشن فازمتر را که دید، با خودش نتیجه گرفت که پنکه خراب است. فازمتر را گوشه‎ای پرت کرد و به پشتی تکیه داد. سرش را روی پشتی گذاشت و گذاشت اعصابش کمی آرام شود.
می‎دانست زنش که به خانه بیاید، برای این شلوغی‎ها، سرو صدا راه می‎اندازد.
صدای قر و قر موتور یخچال، حواسش را به خود جلب کرد: به جای چرت زدن، می‎توانست چیزی بخورد. در این هوا، هندوانه خنک می‎چسبید.
بلند شد و لخ لخ کنان، رفت داخل آشپزخانه. حوصله نداشت پاهایش را روی زمین نکشد. موتور یخچال همین طور سروصدا می‎کرد. بدنه یخچال هم، بفهمی نفهمی می‎لرزید. مدتها بود که زنش گفته بود پایه‎های یخچال را تنظیم کند تا این جور لق نخورد؛ اما او فرصت نکرده بود. با خودش گفت، همین جمعه، درستش می‎کند.
در یخچال را باز کرد. چراغ داخل یخچال روشن شد. سرش را جلو برد. یکدفعه بوی ماندگی و تعفن هجوم آورد طرفش. سرش را با اشمئزاز عقب کشید. زود نفسش را بیرون داد و درِ یخچال را بست. در دهانش، طعم تلخی را حس می‎کرد.
بد دهنی کرد: به یخچال و زنش ناسزا گفت. از دست هردویشان عصبانی بود. هم یخچالی که معلوم بود چند روز بود موتورش کار نکرده، و هم زنی که تا فرصتی گیر می‎آورد به خانه مادرش می‎رفت.
نمی‎شد یخچال را همین طوری ول کند. یخچال را از برق کشید. یک کیسه زباله بزرگ پیدا کرد و هرچه را داخل یخچال بود توی کیسه زباله ریخت و زود سرش را گره زد.
نفسش را، که حبس کرده بود، بیرون داد. عرق کرده بود. پنجره آشپزخانه را تا آخر باز کرد. درِ یخچال را هم بازگذاشت تا بوی گندش برود. کیسه زباله را گذاشت دم در، و دستهایش را، چند بار شست. احساس می کرد دستهایش بو گرفته. یک لحظه از ذهنش گذشت: «پس چرا موتور یخچال کار می‎کرد و چراغ داخلش روشن شد؟» محل نگذاشت. دیگر باید حتما دوش می‎گرفت. انگار همه لباسهایش بوی تعفن گرفته بود.
صاف رفت داخل حمام. همه لباسهایش را درآورد و بین لباسهای کثیف گذاشت. شیرآب سرد و گرم دوش را تنظیم کرد. دستش را زیر آب گرفت. همانی بود که می‎خواست: آب ولرم؛ بفهمی نفهمی گرم. بدنش به این دما عادت داشت. رفت زیر دوش و چشمهایش را بست. گذاشت آب از میان موهایش راه باز کند و روی صورتش لیز بخورد و بر تنش بریزد. این حالت را دوست می داشت.
یک لحظه پشتش لرزید. احساس کرد آب سرد شده است. شیر آب گرم را بیشتر باز کرد. با خودش گفت: «نکند شوفاز خانه هم خراب شده؟» نمی‎دانست دمای آب تغییری نکرده است.
حوله را از جارختی برداشت و دور بدنش پیچید و از حمام بیرون آمد. حالش خیلی بهتر شده بود. دیگر گرمای هوا را احساس نمی‎کرد.
به سرش زد که بنشیند و ویراستاری کتابش را تمام کند. وقت بهتری پیدا نمی‎کرد. مزاحمی هم که در خانه نبود. به خانه مادر زنش زنگ زد و به زنش گفت که دیرتر می‎آید. زن، طبق معمول، با کمی غرولند راضی شد. قرار شد برایش شام نگه دارند.
نفهمید کی هوا تاریک شد. داشت ساعت ده شب می‎شد. دیر شده بود. اگر زودتر راه نمی‎افتاد، یک قشقرق هم در خانه مادرزنش در انتظارش بود. نمازش را گذاشت تا خانه مادر زنش بخواند. سرسری کاغذهایش را جمع و جور کرد، و لباس پوشید.
ماشین چند تا استارت خورد تا روشن شد. این هم می‎خواست ادا دربیاورد!
وسط هفته بود. خیابانها خلوت بودند اما تا خانه مادرزنش هم، مسافت کمی نبود. می بایست تا حاشیه شهر می‎رفت. رادیو را روشن کرد. اما صدای گوینده، در سروصدای موتور ماشین گم شد. صدای رادیو را تا ته بلند کرد. ترانه پخش می‎کرد. داخل ماشین، ترکیب عجیبی شده بود از صدای زور زدن موتور و خش خش رادیو و چهچه خواننده. از وضع خودش خنده‎اش گرفت. همه زندگی اش همین بود. اصلا خیلی بدبخت بود! اما ناراحت نشد. سرحال بود. خودش هم رفت وسط شلوغی: شروع کرد به سوت زدن. بالاخره کار ویراستاری کتاب را تمام کرده بود. سر مجله هم یک بلایی می آمد. مگر شماره های قبل چقدر فروش داشتند که حالا بخواهد نصف هم بشود؟! بیچاره ناظر فنی، که آن قدر سرش داد و بیداد کرده بود! آن بنده خدا، از کجا می بایست می فهمید که رنگ جلد خراب شده؟! برای هر کس دیگری هم که مشکل او را داشت، این اتفاق می افتاد. آدم کور رنگ که نمی فهمد چه بلایی سر رنگها آمده. وقتی آدم نمی داند چشمهایش دارند اشتباه می کنند، وقتی که حسهایش درست کار نمی کنند، از کجا باید بفهمد که دور و برش چه می گذرد؟! مگر خودش هم، وقتی صدای موتور یخچال را شنیده بود، فکر نکرده بود که یخچال دارد کار می کند؟ از کجا بایستی می فهمید که یخچال خراب شده؟ اصلا شاید پنکه هم سالم بود و او اشتباه کرده بود. شاید پریز خراب بود؛ شاید مشکل از دو شاخه بود؛ شاید فازمتر اشکال داشت؛ اصلا شاید ….
یکدفعه متوجه شد که دارد تقاطع خیابان مادر زنش را رد می‎کند. زود راهنمای چپ را زد. نشانه سبز چراغ راهنما، در داخل ماشین، روشن شد. اما نفهمید که چراغ راهنمای عقب، روشن نشده. آینه بغل را نگاه کرد. کامیون بغل دستش را ندید. زود پیچید.
صدای بوق بلند کامیون را شنید. تند روی ترمز زد. صدای ترمز شدید کامیون را هم شنید. بعد چیزی نشنید. دماغه کامیون را دید که آرام آرام جلو آمد و به ماشینش خورد. کاپوت، به نرمی جلوِ چشمش جمع شد. سر ماشین کج شد. فهمید که سرش آهسته آهسته به چپ رفت و به شیشه در خورد. حتی خرد شدن شیشه و پخش شدن تکه‎های ریز رنگی اش را دید.
گرمای خونی که بر سر و صورتش می‎ریخت، برایش لذت بخش بود.
نفهمید راننده کامیون کی پیاده شد. از اینکه راننده به راهنما توجه نکرده بود، عصبانی نبود. دید که راننده زور می‎زند تا در ماشین را باز کند. می‎دانست که نمی‎تواند. در، کاملا پیچیده بود و تغییر شکل داده بود. خواست به راننده کامیون بگوید این قدر خودش را بیخود خسته نکند. نتوانست. از بالا و پایین پریدن‎های راننده، خنده‎اش گرفت. لبخند زد. حالت لبهایش خیلی کج و کوله بود. خسته بود. خیلی خسته بود. ناظر فنی هنوز نفهمیده بود رنگ روی جلد خراب شده؛ چراغ فازمتر روشن بود اما پنکه کار نمی‎کرد؛ یخچال صدا می‎داد اما خراب شده بود ؛ شوفاژخانه سالم بود اما آب، گرم و سرد می‎شد؛ زنش باز غرولند می‎کرد ؛ در آینه بغل، خبری نبود؛ نشانه سبز چراغ راهنما روشن بود؛ زنش از آشفتگی وضع خانه عصبانی بود….
چشمهایش را بست. خوابش می‎آمد.

مطلب پیشنهادی

داستان کوتاه «در حوالی گناه»

سلام نماز صبحش را که داد، گوشی تلفن همراهش را برداشت. نوشت: «سلام. می‌خوام بیام …

۵ دیدگاه

  1. بهتر است عنوان داستان را تغییر دهی ،چون آدم را به یاد فیلم “استنلی کوبریک” می اندازد.

  2. عنوان خوبی انتخاب کردی. این طوری بهتر شد

  3. سلام
    داستان خوبی بود راستش بر خلاف سایر داستانها که انتهایش را میتوانستم حدس بزنم این یکی را نتونستم . نشان از دلی نا آرام و روحی سرکش داشت که نمیتوانست آرامش را در همان داشته ها بیابد به نوعی فردی خود آزارو درونگرا ….
    برایتان آرزوی موفقیت روز افزون را دارم

  4. نباید اینطوری تمام میشد…
    من که انتظار بیشتری داشتم برای یک پایان معقولانه…حداقل مرگی قابل درک!با افکاری قابل درک…!
    یه کمی ماورایی بود…
    درضمن عاشق این تصویر سازیت هستم!

  5. این روحیه با شغل شخصیت نمی خواند شماکه پسر بزرگترین نویسنده ایران معاصرید از امور خاصی که تنها یک اهل قلم تجربه میکندوعموم مردم از ان بی بهره اندبنویسید حتما کاری منحصر به فرد خواهدشد.وضعیت این شخصیت را هرکسی میتواندداشته باشد.این راهم بگویم که داستان خوبی است اما از پسراستادسرشار انتظاریگری میرود.موفق باشید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *