اشاره: این داستان در سال ۱۳۹۲، در مجموعه داستان «زنها همه مثل هماند» از مجموعه گزیده ادبیات معاصر انتشارات تکا، به چاپ رسیده است. «وزارت اطلاعات اعلام کرد صبح دیروز، آقای ش. ج.، مفسد اقتصادی مشهور، تحویل قوه قضاییه شده است. به گزارش روابط عمومی وزارت اطلاعات، پرونده فرار ش. ج. تکمیل شده و این وزارت خانه، درخواست تعلیق دو …
توضیحات بیشتر »داستانهاي کوتاه
روح توافقنامه آبجی و خسرو خان!
من موقعی شاخ درآوردم که آبجی اعلام کرد میخواهد با شوهر سابقش، خسرو خان، حرف بزند! بعد از دیدن ۳۵ ماه دعوا و شاخ و شانه کشیدن خسرو خان با آبجی و ترکشهایی که نصیب من هم شده بود، حق داشتم شگفتزده بشوم که چرا بعد از این همه سال، انگار اصلاً خواهر دوقلویم را نمیشناسم. آبجی و شوهرش برای …
توضیحات بیشتر »داستان ما و کدخدایی که نمیخواست فرفره بسازیم
ما فرفره نداشتیم. بچههای کدخدا داشتند اما همبازی ما نبودند که دست ما بدهند. مسعود و مجید نقشهاش را کشیدند و مصطفی بند و بساطش را جور کرد. ما که فرفرهدار شدیم، لبخند نشست روی لبهای بابابزرگ. گفت: «دیدید میشود، میتوانید!» از ترس بچههای کدخدا، داخل خانه فرفره بازی میکردیم. مبادا ببینند و به تریج قبایشان بربخورد. اما خبرها زود …
توضیحات بیشتر »داستان کوتاه «در حوالی گناه»
سلام نماز صبحش را که داد، گوشی تلفن همراهش را برداشت. نوشت: «سلام. میخوام بیام تو فریزر! » و ارسالش کرد. چند ثانیه بعد، گوشی تک زنگی زد. پیام کوتاه ارسال شده بود. همسرش گفت: «این وقت صبح برای کی اس ام اس فرستادی؟» یک سال بود عروسی کرده بودند. گفت: «علی مجاهدی. همون جانبازه که تو قطار باهاش دوست …
توضیحات بیشتر »داستان کوتاه «زنها همه مثل همند»
وقتی که یلدا گفت شام نداریم، هنوز به عمق فاجعهای که داشت اتفاق میافتاد، پی نبرده بودم. تازه دو ساعت بود که تلفن دوستی قدیمی، مثل قلاب جرثقیل سرنوشت، مرا از خیل بیکاران بیرون آورده بود. شغل جدید من، سردبیری همزمان دو هفتهنامه بود: یکی ویژه پسران جوان و دیگری مخصوص دختران جوان. به خاطر زمان کم باقیمانده تا انتخابات، …
توضیحات بیشتر »داستان کوتاه «مردی که خوابهایش را در جیبش گذاشته بود»
ـ بیا پایین!کلمهها مثل سنگ سخت بودند و به شیشهها میخوردند. «راننده» صدا را میشنید اما اگر میخواست هم نمیتوانست پایین بیاید. بعدِ این همه سال، چاق شده بود و ورم کرده بود و گوشتها و چربیهای تنش لایه لایه روی هم تلنبار شده بود و سرها و دستهای بیشماری از بدنش بیرون روییده بود.ـ بیا پایین!کلمهها رَنج بودند و …
توضیحات بیشتر »داستان کوتاه «حلزونهای خانه به دوش»
نور خورشید میخورد به شیشههای قدّی درِ تالار و چشمم را میزند. کج و کوله میشوم تا میتوانم نوشتههای زیر عکس شهید آوینی را بخوانم: «تمنای شفاعت ـ چهلمین سالگرد پرواز شهید سید مرتضی آوینی».زیرش با خط ریزتر نوشتهاند: «از ساعت ۱۴ تا ۲۰ ـ فرهنگسرای روایت فتح ـ تالار حلزونهای خانه به دوش».در را که باز میکنم یک حلزون …
توضیحات بیشتر »داستان کوتاه «همین شنبه اتفاق میافتد»
روز اول پنجشنبه صبح – اینجا قاضی ما هستیم، بازجو ما هستیم. همه چی تو همین اتاقه. خودمون شروع کردیم، خودمونم تمومش میکنیم. خیلی دوستانه بهت میگم. اگه همکاری کردی، رنگ خورشید رو هم میبینی. متوجه میشی؟ – چیو قربان؟ – چیو؟! همه اولش مث خودتن. نه از چیزی خبر دارن، نه کاری کردن. ولی یک روز، دو روز، نهایتا …
توضیحات بیشتر »داستان کوتاه «سپیده خوابهای سیاه»
ـ از در سالن فرودگاه که زدی بیرون سه سوت شناختمت. تو این ده سال رانندگی واسه ستاد، مسافرامو زود میشناسم. تریپاشون یه جورایی تابلوه. یا ریشاشون تا نافشون آویزونه یا سه چار تا عینک بیخ گردنشون علاف. بیشتریاشون درهم برهمن. هوش و حواس درس حسابی ندارن. زناشونم ـ که خدا قسمت گرگ بیابون نکنه ـ همه دراز و بی …
توضیحات بیشتر »داستان کوتاه «عذاب حشره»
هزاران تماس جزئی، با چیزهایی که زبرند و می جنبند، با همهمه ای چندش آور و بویی تند و نافذ. جریانی که همه منافذ بدن را می کاود و پیش می رود. زود روی تخت می نشیند. دستهایش دیوانه وار، بینی و گوشهایش را، به تناوب می مالد. صدای له شدن چیزهایی نسبتا سفت، مغزش را پر می کند. بو، …
توضیحات بیشتر »