قالب وردپرس افزونه وردپرس

بایگانی برچسب: فرج

داستان کوتاه «مردی که خوابهایش را در جیبش گذاشته بود»

 ـ بیا پایین!کلمه‌ها مثل سنگ سخت بودند و به شیشه‌ها می‌خوردند. «راننده» صدا را می‌شنید اما اگر می‌خواست هم نمی‌توانست پایین بیاید. بعدِ این همه سال، چاق شده بود و ورم کرده بود و گوشتها و چربیهای تنش لایه لایه روی هم تلنبار شده بود و سرها و دستهای بی‌شماری از بدنش بیرون روییده بود.ـ بیا پایین!کلمه‌ها رَنج بودند و …

توضیحات بیشتر »